ایشان تاختن آورد خواب بود چندانکه پاسی از شب در گذشت
قرص خورشید در سیاهی شد[۱] | یونس اندر دهان ماهی شد[۱] |
مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان بدرگاه ملک حاضر آوردند همه را بکشتن اشارت[۲] فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز[۳] از باغ زندگانی برنخورده و از رَیعان جوانی تمتع نیافته توقّع بکرم و اخلاق[۴] خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و[۵] گفت
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست | ||||||
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست |
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیترست و بیخ تبار ایشان برآوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
ابر اگر آب زندگی بارد | هرگز از شاخ بید بر نخوری | |||||
با فرومایه روزگار مبر | کز نی بوریا شکر نخوری |
وزیر این سخن بشنید طوعا و کُرهاً بپسندید و بر حُسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که