این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۵۷ —
کان بداخلاق بی مروت را | سنگ بر سر زدن سزاوار است |
***
گر سفیهی زبان دراز کند | که فلانی بفسق ممتازست | |||||
فسق ما بیبیان یقین نشود | و او باقرار خویش غمازست |
***
هرگز بمال و جاه نگردد بزرگ نام | بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست | |||||
قارون گرفتمت که شوی[۱] در توانگری | سگ نیز با قلادهٔ زرین همان سگست |
در عزت نفس
گویند سعدیا بچه بطال ماندهٔ | سختی مبر که وجه کفافت معینست | |||||
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر | پای ریاضتت بچه در قید دامنست؟ | |||||
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی | صاحب هنر که مال ندارد تغابنست[۲] | |||||
بیزر میسرت نشود کام دوستان | چون کام دوستان ندهی کام دشمنست[۳] | |||||
آری مثل بکرکس مردارخور زدند[۴] | سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست | |||||
از من نیاید آنکه بدهقان و کدخدای | حاجت برم که فعل گدایان خرمنست | |||||
گر گوئیم که سوزنی از سفلهٔ بخواه[۵] | چون خارپشت بر بدنم موی سوزنست | |||||
گفتی رضای دوست میسر شود بسیم | این هم خلاف معرفت و رای روشنست | |||||
صد گنج شایگان ببهای جوی هنر | منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست | |||||
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز | من فارغم که شاهد من منعم منست |