این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۳۳ —
خونت برای قالی سلطان بریختند | ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش | |||||
گر هر دو دیده هیچ نبیند باتفاق | بهتر ز دیدهٔ که نبیند خطای خویش | |||||
چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب | تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش | |||||
چندین چراغ دارد و بیراه میرود | بگذار تا بیفتد و بنشین بجای خویش | |||||
با دیگران بگوی که ظالم بچه فتاد | تا چاه دیگران نکنند از برای خویش | |||||
گر گوش دل بگفتهٔ سعدی کند کسی | اول رضای حق طلبد پس رضای خویش[۱] |
۳۴ – ط، ق
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ | چون دست میدهد نفسی موجب فراغ | |||||
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت | وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ | |||||
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت | بلبل ضرورتست که نوبت دهد بزاغ | |||||
بس مالکان باغ که دوران روزگار | کردست خاکشان گل دیوارهای باغ | |||||
فردا شنیدهٔ که بود داغ زرّ و سیم | خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ | |||||
بس روزگارها که برآید بکوه و دشت | بعد از من و تو ابر بگرید بباغ و راغ | |||||
سعدی بمال و منصب دنیا نظر مکن | میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ | |||||
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود | کاین باد بارنامه[۲] نه چیزیست[۳] در دماغ | |||||
گر بشنوی نصیحت و گر نشنوی، بصدق | گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ |
۳۵ – خ
عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل | نقطهٔ سر عاقبت بیرونشد از پرگار دل | |||||
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست[۴] | شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل |