این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۹ —
مرا که میوهٔ شیرین بدست میافتد | چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ | |||||
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین | یکی بخواب و من اندر خیال وی بیدار؟ | |||||
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق | همان مثال پیادست در کمند سوار | |||||
مرا رفیقی باید که بار برگیرد | نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار | |||||
اگر بشرط وفا دوستی بجای آرد | وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار | |||||
کسی که از غم و تیمار من نیندیشد | چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ | |||||
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید | میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ | |||||
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام | مباش غره که بازیت میدهد عیار | |||||
گرت سلام کند دانه مینهد صیاد | ورت نماز برد کیسه میبُرد طرّار | |||||
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن | که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار | |||||
براحت نفسی رنج پایدار مجوی | شب شراب نیرزد ببامداد خمار | |||||
باوّل همه کاری تأمل اولیتر | بکن، وگرنه پشیمان شوی بآخر کار | |||||
میان طاعت[۱] و اخلاص و بندگی بستن | چه پیش خلق بخدمت چه پیش بت زنّار | |||||
زمام عقل بدست هوای نفس مده | که گرد عشق نگردند مردم هشیار | |||||
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت | ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار | |||||
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک | بگوش عشق موافق نیاید این گفتار | |||||
چو دیده دید و دل[۲] از دست رفت و چاره نماند | نه دل ز مهر[۳] شکیبد نه دیده از دیدار | |||||
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک | چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار | |||||
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب | نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار | |||||
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس | چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار |