دلارام روئی به پستی ناد و قباد شهریار نقدینهاش را گرفته و بخانه پیر خارکش افتاد او را جهت نیک رو زد ید لعل قیمتی نهان بود و در موی خود بشته کرده بود هرگزش نمیگشودی بخاطرش رسید آنرا بفروشد و بهای آنرا صرف مایحتاج خانه نموده در سامان کوشد پس پیر خارکش را طلبید و گفت ای بابا در فلان بازار خواجه مالوف نام زرگریست او را ببین و دعای مرا باو رسانیده طلب نمای پیر رفت او را بدید و پیغام دلارام رسانید خواجه مالوف چون نام دلارام شنید بخوشحالی تمام از دوکان پائین دوم و سبب خوشحالی او آن باود که دلارام بیش هر چه جواهر و نقدینه دلارام در کا بودی آن خواجه زرگر بخدمت آورده خرید و فروخت نمودی در آن اوقات که ملک بر دلارام غصّه نمود خواجه مذکور نمیدانست که حال او بکجا رسیده باشد پریشان میبود چون او سلامتی حال دلارام خبر یافت دواندوان همراه پیر خارکش بخدمت دلارام رسید