این برگ همسنجی شدهاست.
۴۵
باب اول - در سیرت پادشاهان
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار | بازی و ظرافت به ندیمان بگذار |
حکایت - یکی از رفیقان، شکایت روزگار مخالف، به من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت با رفاقه نمیآرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر روم تا در هر صورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بد حال من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست | بس جان بلب آمد که بر او کس نگریست |
باز از شماتت اعدا براندیشم که: بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال، بر عدم مروت حمل کنند و گویند:
ببین آن بیحمیت را که هرگز | نخواهد دید روی نیکبختی | |||||
تنآسائی گزیند خویشتن را | زن و فرزند بگذارد بهسختی |
و در علم محاسبت، چنانکه معلوم است، چیزی دانم، اگر به جهد شما کاری معین گردد که موجب جمعیت خاطر باشد، بقیت عمراز عهده شکر آن بیرون آمدن نتوانم گفتم: ای برادر، عمل پادشاه دو طرف دارد . امید نان و بیم جان.