این برگ همسنجی شدهاست.
۴۳
باب اول - در سیرت پادشاهان
چو دارند گنج از سپاهی دریغ | دریغ آیدش دست بردن به تیغ |
یکی را از آنانکه غدر کردند با منش دوستی بود. ملامتش کردم و گفتم؛ دون است و ناسپاس و سفله و حقناشناس که به اندک تغیر حال؛ از مخدوم قدیم خود برگردد و حقوق نعمت سالیان در نوردد. گفت: ار به کرم معذور داری شاید، که اسبم بیجو بود، و نمد زینم در گرو. سلطان که به زر با سیاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد | و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم |
اذا شبع الکمی یصول بطشا | وخاوی البطن یبطش بالفرار |
حکایت - یکی از وزرا معزول شد. بحلقهٔ درویشان در آمد. و برکت صحبت ایشان در وی اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود. قبول نکرد و گفت: معزولی به که مشغولی.
آنانکه بکنج عافیت بنشستند | دندان سگ و دهان مردم بستند | |||||
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند | وز دست و زبان حرف گیران رستند |