این برگ همسنجی شدهاست.
۴۱
باب اول - در سیرت پادشاهان
دوریشی برهنه، برون در به سرما خفته بود بشنید. گفت:
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست | گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست |
ملک را این کلام خوش آمد. صرهٔ هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت: ای درویش دامن بدار. گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک بر ضعف حال او رقت زیاده گشت و خلعتی بر آن مزید کرد و بدو فرستاد، درویش آن نقد را باندک مدتی بخورد و تلف کرد و باز آمد.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال | نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال |
در حالتی که ملک را پروای او نبود، حالش بگفتند. بهم بر آمد و روی در هم کشید. و از اینجا است که اصحاب فطنت و خبرت گفتهاند: که از حدت و سورت پادشاهان بر حذر باید بود. که غالب همت ایشان بر معضلات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکنند.
حرامش بود نعمت پادشاه | که هنگام فرصت ندارد نگاه | |||||
مجال سخن تا نیابی ز پیش | ببیهوده گفتن مبر قدر خویش |