این برگ همسنجی شدهاست.
۲۹
باب اول - در سیرت پادشاهان
واقعهدیده و جنگآزموده را بفرستادند تا در شعب جبال پنهان شدند. شبانگاه که دزدان باز آمدند، سفرکرده و غارتآورده، سلاح از تن بگشادند و غنایم بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاخت خواب بود. چندانکه پاسی از شب بگذشت:
قرص خورشید در سیاهی شد | یونس اندر دهان ماهی شد |
مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست همه را یکان یکان بر کتف بستند. بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را بکشتن اشارت فرمود. اتفاقاً در آن میان جوانی بود که میوهٔ عنفوان شبابش نورسیده و سبزهٔ گلستان عذارش تازه دمیده. یکی از وزرا پای تخت ملک بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است و از ریعان جوانی تمتع نیافته. توقع بکرم و اخلاق خداوندی آنست که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رأی رفیعش نیامد و گفت: