آن حضرت صلى اللّه عليه و آله كه در سال 25 هجرى وفات يافت رضى اللّه عنه.
ابؤر
( abor ) ع. ج بئر ( ber ).
ابؤز
( aboz ) ع. ج باز.
ابوز
( abuz ) ص. ع. نجيبة ابوز:
ماده شترى كه صبر كند بصبر عجيب. و ظبى او ظبية ابوز: آهوى نر يا آهوى مادۀ جهنده در هنگام دويدن.
ابوز
( obuz ) م. ع. ابز ابزا و ابوزا و ابزى. مر. ابز.
ابؤس
( abos ) ع. ج بؤس.
ابو شحمة
( abu-cahmat ) ا خ. ع.
كنيۀ عبد الرحمن پسر خليفۀ دوم كه بواسطۀ شرب خمر خليفه وى را حد زد و در زير حد بمرد.
ابو شهر
( abucehr ) ا خ. پ. مر. بوشهر.
ابوص
( abus ) ص. ع. فرس ابوص اسب بانشاط بسيار سبقت گيرنده.
ابوض
( abuz ) ص. ع. فرس ابوض اسب تيزرو.
ابو على
( abu-ali ) ا خ. پ.: شيخ الرئيس حسين بن عبد الله بن سينا از علماى بزرگوار و حكماى عالىمقدار كه مصنفات وى در شرق و غرب عالم مشهور است. تولد وى در سال 373 و وفاتش در 427 هجرى.
ابو على سيمجور: صاحب جيش خراسان از امراى امير نوح سامانى كه در آخر طغيان كرده بر وى خروج نمود. پس از كشش و كوشش بسيار امير نوح ويرا در بخارا امان داده بعد محبوسش ساخت و در حبس بود تا در سال 385 هجرى درگذشت. گويند بازى آس را او اختراع كرد.
ابوق
( abuq ) ص. ع. بندۀ گريخته. ج:
ابّاق و ابق. ( obbaq )
ابو قبيس
( abu-qobays ) ا خ. ع. كوهى در مكۀ معظمه.
ابول
( abul ) ا ج. ع. گروه شتران. و گله و رمۀ چارپايان و اسبان و مرغان. و ص. پى در پى آيندۀ از ايشان.
ابول
( obul ) م. ع. ابل العشب ابولا (از باب نصر): دراز شد گياه به نحوى كه قادر شدند شتران بر خوردن آن. و ابلت الابل ابلا و ابولا (از باب ضرب و نصر):
بىنياز شدند شتران از آب بسبب خوردن گياهتر و نيز گذاشته شدند بچرايى شبان پس غايب شدند. و يا وحشت و نفرت نمودند (در معنى اول از سمع نيز آيد).
ابومان
( abumān ) ا. پ. توبه و انابه و بازگشت و ابويان.
ابون
( abun ) ا. پ. زنجبيل شامى كه راسن نيز گويند.
ابون
( abuna ) ع. ج اب.
ابون
( abbun ) ا خ. پ. دير ابون: نام ديرى در مزوپوتاميا.
ابونة
( abvenat ) ع. ج بوان و بوان.
ابو هريره
( abu-horayre ) ا خ. پ.
يكى از اشخاص كه در ملازمت آن حضرت صلى اللّه عليه و آله مدتها بسر برده و در آخر عمر فريفتۀ زخارف دنيوى گشته و بنا بر خوشآمد معاويه احاديث بسيار از قول آن حضرت جعل گرده تا در 59 هجرى يعنى يك سال قبل از وفات معاويه درگذشته است.
ابوى
( abavi ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - پدرى. و ا.: پدر.
ابويان
( abuyān ) ا. پ. توبه و بازگشت و انابه.
ابوين
( abaveyn ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - پدر و مادر.
ابه
( abh ) م. ع. ابهته بكذا ابها (از باب نصر): تهمت كردم او را بفلان چيز.
ابه
( abh ) و ( abah ) م. ع. ابه له و به ابها و ابها (از باب فتح و سمع): ياد آورد او را. يا فراموش كرد و باز ياد آورد او را.
و فلان لا يؤبه له (مجهولا): در دريافت احوال فلان بسبب حقارتش اهتمام كرده نمىشود.
ابه
( abah ) ا. ع. پدر. يق يا ابه يعنى اى پدر.
ابه
( abahh ) ص. ع. گلو گرفته و ابح.
ابهاء
( abhā' ) ع. ج بهو ( bahv ).
ابهاء
( ebhā' ) م. ع. ابهى البيت خالى و معطل كرد آن خانه را. المثل: المعزى تبهى و لا تبنى يعنى بز خانه را خراب مىكند و آباد نمىكند. و ابهى الاناء: تهى ساخت آوند را. و ابهى الخيل: معطل ساخت اسبان را از جنگ و آسوده گردانيد. الحديث: انه عليه السلام سمع رجلا حين فتحت مكة يقول ابهوا الخيل فقد وضعت الحرب او زارها فقال عليه السلام لا تزالون تقاتلون الكفار حتى يقاتل بقيتكم الدجال. و ابهى الرجل: خوب روى شد آن مرد. و نيز ابهاء از بها مهموز اللام مىآيد. يق ابها البيت ابهاء: خالى كرد خانه را از متاع و معطل ساخت.
ابهاج
( ebhāj ) م. پ. ابهجه ابهاجا:
شاد و مسرور ساخت او را. و ابهجت الارض: داراى گياه زيبا گرديد آن زمين.
ابهار
( ebhār ) م. ع. متلون شد در نرمى خو و درشتى آن. و ابهر فلان. شگفت آورد فلان. و توانگر شد بعد فقر. و سوخت از گرماى نيمروز. و به نيمروز رسيد. و نكاح كرد با زن بهيرة.
ابهاص
( ebhās ) م. ع. ابهصنى ابهاصا: منع كرد مرا.
ابهاض
( ebhāz ) م. ع. ابهضنى الامر ابهاضا. گر انبار كرد مرا آن كار.