ابداء
( abdā' ) ع. ج. بدء و بدا.
ابداء
( ebdā' ) م. ع. هرگاه مهموز باشد يق ابدء الله الخلق ابداء: آفريد خداوند تبارك و تعالى خلق را. و ابدء الشيى نو و بديع برآورد آن چيز را. و ابدء من ارضه:
بيرون رفت از بلد خود. و قولهم هو ما يبدئ و ما يعيد يعنى او حرف نمىزند نه بسخن بكر و نه غير از آن. و چون واوى باشد يق ابديته ابداء: پيدا و آشكار كردم آن را. و ابديت فى منطقك: دليرى كردى در سخن. و ابدى: حدث كرد و ريد.
ابداد
( abdād ) ع. ج. بد.
ابداد
( ebdād ) م. ع. ابدّ يده ابدادا:
دراز كرد دست خود را بسوى زمين. و ابد العطاء بينهم: داد هر يك را بهره و بخش او.
ابدار
( ebdār ) م. ع. درخشيدن بدر در روى كسى. و سفر كردن در شب مهتابى.
و سرخ شدن و ابدر الوصى فى مال اليتيم: پيشى كرد وصى در انفاق مال يتيم بلوغ او را.
ابداع
( abdā' ) ع. ج بدع.
ابداع
( ebdā' ) م. ع. نو بيرون آوردن.
و طرز نو نهادن شاعر در شعر. و پيدا كردن چيزى كه تازه و نو باشد. و لنگيدن راحله و مانده شدن و هلاك گرديدن آن. و ابدع فلان بفلان:
بريد فلان از فلان. و مخذول گردانيد او را و روانساخت حاجت ويرا. و ابدعت حجته:
باطل گرديد حجت او. و ابدع بره بشكرى و قصده بوصفى در وقتى گويند كه شكر منعم بجاى آرند و اعتراف كنند كه شكر ما احسان ويرا برابرى نتواند كرد. و ابدع (مجهولا):
باطل كرده شد و ابدع بفلان: فروماند در راه از هلاك شدن شتر سوارى و يا از مانده گرديدن آن. الحديث: انى ابدع بى فاحملنى.
ابدال
( abdāl ) ع. ج. بدل و بدل و بديل و نيز مردمان شريف و صحيح و متدين و كريم.
و در اصطلاح عرفا اولياء اللّه را گويند كه بواسطۀ وجود آنها خداوند عالم را نگاه مىدارد و مىگويند عدۀ آنها هفتاد نفر است چهل نفر از شام و سى نفر از جاهاى ديگر و چون يكى از آنها بميرد ديگرى بجاى وى مقرر مىشود.
ابدال
( ābdāl ) ا. پ. شخص ولگرد و بيكاره.
ابدال
( ebdāl ) م. ع. ابدله ابدالا:
بدل وى آورد. و ابدله به: گرفت آن را بدل وى.
ابد الآباد
( abadol'ābād ) ا. پ. يك نوع پارچۀ كلفتى.
ابدالى
( abdāli ) ا. پ. فقير. و تارك دنيا.
و ظرافت و تمسخر. و ا خ. نام طايفهاى از افغانها.
ابدام
( abdām ) ا. پ. بدن و اندام و جسم - در مقابل جوهر.
ابدان
( abdān ) ا. پ. دودمان و خاندان و طايفه و سلسلۀ بزرگ. و ص. لايق و سزاوار و مستحق.
ابدان
( abdān ) ا - ج. پ. مأخوذ از تازى - بدنها و جسدها.
ابدان
( abdān ) ع. ج بدن.
ابدان
( ebedān ) ا. بصيغۀ تثنيه. ع. داه و كنيز. و ماديان.
ابد پيوند
( abad-payvand ) ص. پ.
چيزى كه بابديت ملحق شود و جاويد بماند و هميشه برقرار باشد.
ابدة
( ebedat ) ص. ع. ناقة ابدة:
ماده شتر بسيار زاينده.
ابدة
( obbadat ) ا خ. ع. شهرى در اسپانيول.
ابدة
( abaddat ) ع. ج. بداد و بديد.
ابدح
( abdah ) ص. ع. فضاى فراخ. و مرد دراز بالا. و ستور فراخ پهلو. و قولهم اكل ماله بابدح و دبيدح: خورد مال او را بباطل.
ابدرم
( ebderm ) ا خ. پ. كتاب چاكيامونى (بودا).
ابد شهر
( abad-cahr ) ا خ. پ. شهر دائمى و عالم آينده. و اسم رودخانهاى. و اسم شهرى.
ابدغ
( abdaq ) ا خ. ع. موضعى.
ابدن
( abdon ) ع. ج. بدن.
ابدوج
( obduj ) ا. پ. زينپوش و پارچۀ نمدى زين.
ابدود
( obdud ) ا. پ. مر. ابدوج.
ابدى
( abadi ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - دائمى و هميشگى.
ابديت
( abadiyat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - دائميت و جاويدانى و هميشگى.
ابذ
( abazz ) ا. ع. فرد - خلاف جفت.
هو احذّ ابذّ.
ابذاء
( ebzā ) م. ع. ابذيتهم ابذاء.
بد گفتم آنها را.
ابذاع
( ebzā ) م. ع. ابذعه ابذاعا:
ترسانيد او را.
ابذعرار
( ebze'rār ) م. ع. ابذعروا ابذعرارا: پراكنده شدند و گريختند. و ابذعرت الخيل: بشتاب تاختند سواران در طلب چيزى.
ابذقرار
( ebzegrār ) م. ع. ابذقروا ابذقرارا: متفرق شدند و گريختند. و ما ابذقر الدم فى المآء: نياميخت خون در آب و همچنان متمايز ماند.
ابر
( abr ) ا. پ. سحاب و اجتماع ابخرۀ متصاعده و معلقۀ در جو كه شفافت و حاجب ماورا بودن آن بواسطۀ اختلاف رنگش از سفيد و سياه مختلف مىشود و چون وزن ابر تعادل مىكند با وزن ستون هوائى كه در تحتش واقع شده در جو معلق مانده و ساقط نمىگردد. و عموما گاه