آن گره را. و احكى عليهم: غالب آمد بر ايشان.
احكاد
( ehkād ) م. ع. احكد عليه احكادا: باز پس شد بسوى آن و اعتماد كرد بر وى.
احكاك
( ahkāk ) ج ا. ع. مردان. و فرومايگان. و خلايق. و ما انت من احكاكه: نيستى تو از مردان او.
احكاك
( ehkāk ) م. ع. احك فى صدرى احكاكا: خليد در دل من. و احكنى رأسى: خاريدن خواست سر من.
احكال
( ehkāl ) م. ع. احكل على الخبر احكالا: دشوار شد بر من آن خبر.
و احكل عليهم شرا: برانگيخت بر آنها بديرا.
احكام
( ahkām ) ع. ج حكم ( hokm ).
احكام
( ahkām ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - فرامين و اوامر. و فرمايش. و فرمايشات.
و قانون. و قوانين و فتاوى. و پروانه. و فرمان.
و ملفوفۀ فرمان. و پيشبينى. و خير.
و حكمى كه از پيش بيان كنند. و احكام الدين: قانون دين. و احكام سلطان:
فرمان پادشاه. و احكام شريعت:
قانون شريعت. احكام نجوم:
پيشبينيهاى منجم.
احكام
( ehkām ) م. ع. احكمه احكاما:
استوار گردانيد آن را. و بازداشت آن را از فساد.
و نيز منع كرد او را از آنچه مىخواست.
و احكم الفرس: كام ساخت از براى لگام اسب. و احكمه عن الامر: بر گردانيد او را از آن كار.
احكامات
( ahkāmāt ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - حكما و فرمانها.
احكم الحاكمين
( ahkamol-hākemin ) ا خ. پ. - مأخوذ از تازى - يكى از نامهاى بارىتعالى يعنى داورىكنندۀ داورىكنندگان.
احكومة
( ohkumat ) ا. ع. داورى.
احل
( ahall ) ص. ع. مرد لاغر سرين و ران. و مرد مبتلا بدرد سرين و زانو. و ستورى كه پاهايش سست و پى آن فروهشته شده باشد ج.: حلّ.
احلاء
( ehlā' ) م. ع. چون ممهوز باشد يق احلاه بالحلوء: در چشم او كشيد سرمۀ حلوء را. و چون واوى باشد يق احلاه احلاء: شيرين گردانيد آن را. و شيرين يافت آن را. و ما يمر و ما يحلى: نه سخن تلخ مىگويد نه سخن شيرين. و نه كار تلخ مىكند و نه شيرين.
احلاب
( ehlāb ) م. ع. احلبه الشاة و الناقة احلابا: خداوند او را داراى كوسپند و شتر شيردار گردانيد. و احلبوا:
فراهم آمدند براى يارى از هر سوى. و احلبه:
يارى داد او را. و يا يارى داد او را بر شير دوشيدن. و داد او را شيرى كه دوشيده شده بود.
و احلب الرجل: ماده زادند شتران آن مرد. و احلب يعنى نر زادند يق احلبت ام احلبت يعنى ماده زادند شتران تو يا نر.
و نيز احلاب: از چراگاه شيرى دوشيده بخانه فرستادن.
احلابة
( ehlābat ) ا. ع. آن شير كه زائد بر مشك باشد.
احلابة
( ehlābat ) م. ع. احلب احلابا و احلابة: از چراگاه شير دوشيده بخانه فرستادن.
احلاس
( ahlās ) ع. ج حلس ( hels ).
احلاس
( ehlās ) ا. ع. افلاس. و غبن در بيع.
احلاس
( ehlās ) م. ع. احلس النبت احلاسا: بسيار گرديد آن گياه و پوشيد زمين را. و احلس البعير: حلس پوشيد آن شتر.
و احلست السماء: پيوسته باريد. و احلسته يمينا: مرور كردم بر او.
احلاط
( ehlāt ) م. ع. احلط احلاطا:
سوگند ياد كرد. و ستيهيد و خشم گرفت. و شتابى كرد در كار. و فرود آمد بخانۀ هلاكت.
و بخشم آورد. و مقيم شد بجاى. و احلط فى اليمين: اجتهاد كرد در سوگند. و احلط فلان البعير: نهاد فلان قضيب فحل را در فرج ماده شتر.
احلاف
( ahlāf ) ج ا خ. ع. نام قبيلۀ اسد و غظفان و قومى از ثقيف و شش قبيله از قريش يعنى عبد الدار و كعب و جمح و سهم و مخزوم و عدىّ. و نيز احلاف ج:
حلف ( helf ).
احلاف
( ehlāf ) م. ع. احلف فلانا احلافا: سوگند داد فلان را. و احلف الغلام: تجاوز كرد آن كودك ايام نزديكى بلوغ را. و احلفت الحلفاء: رسيده گرديد دوخ. و ما احلف لسانه: چه تيز و فصيح است زبان او.
احلافى
( ahlāfiy ) ا خ. ع. يكى از نامهاى خليفۀ دوم عمر بن الخطاب رضى اللّه عنه بدان جهت كه از قبيلۀ عدى است كه يكى از شش قبيلۀ احلاف باشد.
احلاق
( ahlāq ) ع. ج حلق ( halq ).
احلاق
( ehlāq ) م. ع. احلق الحوض احلاقا: پر كرد آن حوض را.
احلاك
( ahlāk ) ع. ج حلك ( halak ).
احلال
( ehāll ) م. ع. احله الله احلالا:
حلال گردانيد آن را خداى. و احل الله الامر عليه: واجب گردانيد خدا آن كار را بر وى.
و احله المكان و به: فرود آورد او را در آنجاى.
و احل من احرامه: بيرون آمد از احرام.
و احلت الشاة: بسيار شير گرديد آن گوسپند از خوردن گياه بهار پس از آنكه شيرش كم يا خشك شده بود. و احل فلان: در ماههاى حلال