احدا
( ahadan ) م ف. ع. يك يك و فردا فردا.
احداء
( ehdā' ) م. ع احدى احداء:
قصد كرد چيزى را.
احداء
( aheddā' ) ع ج حداء.
احداب
( ehdāb ) م. ع احد به عليه احدابا: مهربان كرد او را بر آن. و احدبه الله: كلمۀ دعا يعنى كوزپشت گرداند او را خداى.
احداث
( ahdās ) ج ا. ع. بارانهاى اول سال. و احداث الدهر: سختيها و بلاهاى زمانه.
احداث
( ahdās ) ع. ج حدث و حدث.
احداث
( ahdās ) ا. پ - مأخوذ از تازى - هر چيز تازه و از نو پديد آمده.
جناب صدر الافاضل ميرزا لطفعلى كه از اكابر علما و ادباى اين عصر و در همۀ علوم ادبيه ويژه در علم لغات تازى و فارسى بىمثل و مانند است چنين مىگويد: احداث آن زرى است كه شحنه از مردم بازار بپاداش نگاهبانى و پاسبانى مىخواهد و امروز اهطاس و يا اعطاس مىگويند و مىنويسند. و اين شعر انورى را كه بر سبيل مطايبه التماس اجرت حمام نموده شاهد مىآورد: بىشك امروز شحنۀ حمام خواهد احداث و من تهىدستم.
احداث
( ehdās ) م. ع. صيقل كردن شمشير.
و احدث احداثا: زنا كرد. و احدث الرجل: شكست وضوى آن مرد. و احدثه الله: حادث كرد او را خداى.
احداث
( ehdās ) ا. پ - مأخوذ از تازى - هر كارى كه از نو پديد آورند. و احداث شدن ف ل.: از نو پديد شدن. و احداث كردن ف م.: پديد كردن.
احداثات
( ehdāsāt ) ج ا. پ - ماخوذ از تازى - چيزهاى از نو پديد آمده.
احداج
( ahdāj ) ع. ج حدج.
احداج
( ehdāj ) م. ع. احدج البعير احداجا: حدج بست بر آن شتر. و احدجت شجرة الحنظل: بار آورد درخت حنظل.
احداد
( ehdād ) م. ع. احد السكين احدادا: تيز كرد آن كارد را بسنگ يا سوهان.
و احد النظر اليه: تيز نگريست بسوى وى. و احدت المراة: جامۀ سوك پوشيد آن زن جهت عده.
احدار
( ehdār ) م. ع. آماس كردن اندام از زخم چوب. و آماسانيدن (لازم و متعدى).
و بر تافتن ريشۀ جامه چنانكه در گليمها كنند.
و احدر ثوبه: ريشۀ جامه را اندرون كرده دوخت آن را.
احداق
( ahdāq ) ع. ج حدقة. و احداق المرضى ا. گل بابونه.
احداق
( ehdāq ) م. ع. گرد چيزى بر آمدن و احاطه كردن - و يعدى بالباء - يق احد قوابه. و احدقت الروضة:
حديقه گشت مرغزار.
احدام
( ehdām ) م. ع. احدمت النار احداما: برافروخته گرديد آن آتش.
احدم الحر: سخت شد گرما.
احدان
( ohdān ) ع. ج احد و واحد.
احداها
( ehdāhā ) ا. ع. ابن احداها اى كريم الاباء و الامهات من الرجال و الابل:
مرد يا شتر نجيب الطرفين كه از طرف پدر و مادر هر دو نجيب باشد.
احدب
( ahdab ) ص. ع. گوژ پشت.
ج: حدب.
احدب
( ahdab ) ا. ع. شدت و سختى.
و نام رگى در ذراع.
احدباب
( ehdebāb ) م. ع. احدب احدابابا گوژپشت گرديد.
احدة
( aheddat ) ع. ج حداد.
احدث
( ahdas ) ص. ع. تازهتر و جوانتر.
احدر
( ahdar ) ص. ع. كسى كه يك را دو بيند. ج: حدر. و كسى كه ران وى پر گوشت و طرف بالاى تنهاش باريك بود.
احدل
( ahdal ) ص. ع. مردى كه يك دوش وى افراشتهتر از ديگرى بود. و مردى كه دوش و گردن او بسوى سينه بيرون آمده باشد و مرد كج گردن. ج: حدل. و هر حيوانى كه يك خصيه داشته باشد. و چپه دست. و بر يك جانب راه رونده. و ا خ. نام سگى. و نام اسبى.
احدوثة
( ohdusat ) ا. ع افسانه و سخن.
ج: احاديث.
احدور
( ohdur ) ا. ع. زمين نشيب.
احدون
( ahadun ) ع. ج احد.
احدى
( ehdā ) ا. ع. مونث احد يعنى يكى و احدى الاحد: كار بزرگ و بد يق اتى فلان باحدى الاحد يعنى فلان كرد كار بسيار بدى. و احدى عشرة ( acerat ) و يا احدى عشرة ( acrat ): مؤنث احد عشر يعنى يازده. و احدى السبع ا خ.: يكى از هفت شدائد و مقصود يا هفت سال قحط زمان يوسف است يا هفت شب عذاب قوم عاد.
احدى
( ahadi ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - نام قسمى از سپاه نظامى هندوستان.
احدى
( ahadi ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - كسى.
احدى الاحد
( ahadiyol-ahad ) ص.
ع. كلمۀ مدح يق فلان احدى الاحد يعنى فلان بيهمتاست.
احدى الحسنين
( ehdal-hosnayn ) ا. پ. مأخوذ از تازى - يعنى يكى از دو نيكوئى.
احديت
( ahadiyat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - يگانگى و بىهمتائى. و اتفاق.