اثائث
( asāes ) ع. ج. اثيث و اثيثة ( asisat ) راثة ( ossat ).
اثب
( asab ) ا. ع. نام درختى كه اثاب نيز گويند.
اثبات
( asbāt ) ع. ج ثبت ( sabt ).
اثبات
( esbāt ) م. ع. اثبته اثباثا: نيك شناخت آن را. و برجاى داشت. و اثبت الجريح اى ارهنه حتى لا يقدر على الحراك. و قوله تعالى ليثبتوك اى ليجرحوك جراحة لا تقوم معها او ليحبسوك. و اثبته السقم يعنى دور نشد از وى بيمارى. و نيز اثبات: قرار دادن.
و نوشتن. و ثابت گردانيدن. و نام در ديوان ثبت كردن.
اثبات
( esbāt ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - برقرارى. و آگاهى بر يقين. و حجت و دليل و برهان. و ثبوت و اقامۀ برهان. و اثبات كردن ف م.: مدلل كردن. و يا برهان چيزى را بيان كردن و اقامۀ برهان و دليل نمودن.
و مبرهن كردن.
اثباج
( asbāj ) ع. ج ثبج ( sabaj ).
اثبار
( esbār ) م. ع. هلاك گردانيدن.
و اثبره الله اى اهلكه هلا كالا ينتعش منه.
اثبار
( esbārr ) م. ع. اثباررت عنه اثبارا: باز ماندم از وى. و كاهلى كردم.
اثباط
( asbāt ) ع. ج ثبط ( sabet ).
اثباط
( esbāt ) م. ع. اثبطه المرض:
مفارقت نكرد از وى بيمارى.
اثبان
( esbān ) م. ع. اثبن اثبانا: ثبان ساخت در جامۀ خود. مر. ثبان.
اثبة
( asabat ) ا خ. ع. الاثبة: نام ناحيهاى در عربستان كه داراى خرما بن بسيار است.
اثبج
( asbaj ) ص. ع. مرد پهن پشت و يا بيرون آمده پشت. و مرد بزرگ شكم.
اثبجرار
( esbejrār ) م. ع. اثبجر اثبجرارا: از بيم باز ايستاد. و سرگشته گرديد و رميد. و سست و برخاسته خاطر شد از كار بدون آنكه از آن دست كشد. و بازگرديد بشتاب. و اثبجر القوم فى مسير: شك نمودند آن گروه در سير و متردد شدند. و اثبجر الماء: روان شد آن آب.
اثبية
( osbiyat ) ا ج. ع. جماعت مردمان و گروه. ج: اثابىّ.
اثبيجاج
( esbijāj ) م. ع. پرشدن و ستبر گرديدن. و فروهشته شدن.
اثبيرار
( esbirār ) م. ع. اثباررت عنه اثبيرارا: بازماندم از وى و كاهلى كردم.
اثة
( assat ) ع. (مؤنث اثّ) مر. ا ث.
ج: اثاث و اثائث.
اثتماد
( estemād ) م. ع. فرود آمدن بر ثمد. مر. ثمد ( samad ).
اثتئار
( esteār ) م. ع. اثتارت منه:
قصاص يافتم از وى.
اثجاء
( esjā' ) م. ع. اثجاه اثجاء: خاموش گردانيد آن را. و اثجى متاعه: حركت داد متاع خود را و متفرق ساخت و زير و بالا نمود.
اثجام
( esjām ) م. ع. اثجم اثجاما:
هميشه گرفت. و اثجم المطر: بسيار باريد و دوام كرد. و اثجمت السماء:
زود باريد و دوام گرفت.
اثجر
( asjar ) ص. ع. ستبر پهناور. و تير كوتاه ستبربن.
اثجر
( asjar ) ص. ع. مردى كه شكمس كلان و فراخ باشد. و مرد برآمده تهيگاه. و اثجل الوادى ا.: ميانۀ فراخ رودبار. و يق طعن فلان فلانا الاثجلين اى رماه بداهية من الكلام.
اثحاف
( ashāf ) ع. ج. ثحف ( sehf ) و ( sahef ).
اثخان
( esxān ) م. ع. اثخن فى الشيى:
مبالغه كرد در آن چيز. و اثخن فى العدو:
بسيار كشت از دشمنان قوله تعالى حَتّٰى إِذٰا أَثْخَنْتُمُوهُمْ اى غلبتموهم و كثر فيهم الجراحة.
و اثخنته الجراحة: سست گردانيد ويرا جراحت.
اثدى
( asdi ) ع. ج ثدى ( sady ) و ( sedy ).
اثر
( asr ) م. ع. اثر اثرا و اثارة.
مر اثارة. و اثر الفحل اثرا: بسيار جست شتر ماده بر شتر نر.
اثر
( asr ) و ( esr ) و ( osor ) ا. ع.
جوهر شمشير. ج: اثور. المثل: يطلب اثرا بعدعين: دربارۀ كسى گويند كه حاصل را از دست داده آثار و نشان آن را طلب نمايد.
اثر
( esr ) ا. ع. بعد. و پس و عقب. و روغن خوب خالص. و على اثره: بلافاصله پس از او وفورا بعد از او.
اثر
( asra ) و ( asara ) ا. ع. يق فعله اثر ذى اثيرين: كرد آن را پيش از همه چيز. و كذا اثر ذى اثيرين.
اثر
( osr ) ا. ع. نشان زخم كه پس از به شدن باقى ماند. و رونق روى. و نشانى در باطن سپل شتر كه با آهن كرده شود تا بدان در صحرا و بيابان پى آن شتر گيرند. و روغن خوب و خالص.
اثر
( asar ) ا. ع. بقيۀ چيزى. و نشان:
و نشان قدم يق قطع الله اثره: ببرد خداى نشان پاى او را. ج: اثار و اثور. و نيز بمعنى اجل. الحديث: من سره ان يبسط الله فى رزقه و ينسا فى اثره فليصل رحمه: هر كه او را مسرور گرداند گشايش خداوند در رزقش و درنگ و تأخير كردن در اجلش پس او راست كه صلۀ رحم بجاى آرد.
و نيز بمعنى خبر و سنت آن حضرت صلى اللّه عليه و آله.
ج: آثار. و اثرى منسوب به آن. على اثره بلافاصله بعد از آن. و اثر البلاد: تاريخ بلاد. المثل: يطلب اثرا بعد عين: اين