نتوانم داد، همانست که نوشته شده، اگر کلمات من نتواند بصراحت اندیشهای آن موقع مرا ادا کند دیگر چیزی بر آنها نتوانم افزود.
اگر ظواهر اشخاص باهم مباینت بسیار دارد و هیچکس نیست که از سیما و اندام با دیگری شبیه باشد بالعکس ارواح مردم در هر دیار و در هر زمان همواره هر تراوشی که داشته است یکسان بوده و هیچ روحی نیست که باروح دیگر شبیه نباشد.
این کتاب سرگذشت یک تن شخص معین معلوم نیست، بلکه تراوش روح همه کس است. همواره انسان در موقع معینی از زندگی خود بیمقدمه خویشتن را نیازمند بدین دیده است که اندیشه خویش را بنقطهٔ موهومی که خود در دماغ خویش پرورده و خود پیش خود آن را آفریده است متوجه سازد و مدتهای مدید روح خویش را بدان نقطهٔ وهمی معطوف دارد. چون آن نقطه همواره موهوم بوده پیوسته کوشیده است آن را جامه هستی و حقیقت بپوشاند و بدین جهت همیشه از دوری آن نالیده و هرگاه که اندیشه نزدیکی آنرا در دماغ خویش پرورده و خود رابوصال آن فریفته است شادی کرده. گاهی بخطا گمان برده است که آن نقطه موهوم هستیپذیر گشته و در چشمان سیاه دلدوز و گیسوان جان شکری گرد آمده.
با لبخندی یا غمزهای جانی گرفته و روانی پذیرفته است. بدین جهت آن توجهی را که بدان نقطهٔ موهوم و اندیشه خود میبایست وقف کند جامهٔ خواهش طبع و جاذبه حیوانی خویش پوشیده و بر آن سیماندام ستمگری که وی را مظهر آن اندیشه خود دیده است مهر ورزیده و آن کوشش و کشش در راه وصول بنقطهٔ موهوم خویش را صرف وصل او کرده است. اما دیری نگذشته است که آن غایت آرزو و آن مقصد مطلوب خویش را فدای اندیشهای دیگر کرده و خواهش طبع خود را براه دیگری رهسپار دیده است.
این صحایف آیینه ایست از تظاهری که اندیشه من در پی آن نقطه موهوم روزی چند کرده است. شما آنرا هر چه میخواهید بنامید، اگر عشق میدانید یا اگر هوس و تفنن نام میگذارید نه از آن تسمیه نخستین بر خود خواهم بالید و نه از آن تسمیهٔ دوم فضیحتزده خواهم شد، زیرا یقین دارم روح شما نیز وقتی این هوسرانی را داشته و یا اگر تاکنون نداشته است روزی خواهد داشت.
بالاخره کسی که رشد طبیعی کرده باشد. این داغ را ناخورده ازین جهان نمیرود! منتهی یکعده معدود در میان این پویندگان بسوی آن نقطهٔ