اینقدرها یک طرح و یک نواخت نیستند، اما باز چرا هر چه باشد هردو از جنس انسانند.
اما یک وقت آدم یک جور عملهٔ خلوت میبیند که عقل از سرش میپرد، آب بدهنش هیخشکد، انگشت بدهن حیران میماند، مثلا چه جور بگویم؟ مثلا آدم دارد میرود عشرت آباد یک دفعه چشمش میافتد بهزار نفر غلام کشیکخانه، پانصد نفر فراش چماق نقرهای، بیست نفر شاطر، پنجاه شصت رأس از امراء و رجال و ارکان سواره، که در جلو و عقب یک کالسکه هشت اسبه حرکت میکنند، هایهوی، برید، کورشید، روت را برگردان.
چه خبرست؟ چیست؟ کیست؟ – ببری خان – ببری خان؟ – بله ببری خان، های جانمی ببری خان! عمرمی ببری خان!!
حکماً ببریخان یکی از نوههای نادر شاه افشارست که میخواهد سلطنت موروثی خودش را پس بگیرد؟ بلکه ببری خان یک سردار بزرگیست که تازه از فتح هرات بر گشنه و ملت باو حق دادهاند که امروز با کوکبهٔ خاقان چین حرکت کند؟ شاید ببری خان یک سفیر باتدبیر ایران است که با کمال مهارت عهدنامهای را که ضامن حیات ایران میشود با دول متحابه بسته است و امروزه دولت او را در عوض این خدمت با این شکوه و طنطنه استقبال میکند؟ نمیشود، امکان ندارد، هر طور هست باید خدمت ایشان رسید، بهر زحمتی که ممکن است باید اقلا یک دفعه جنم آقای ببری خان را دید.
آن وقت آدم باکمال شوق میرود بالای یک درخت، یا میدود بالای یک بلندی چشمش را میدوزد توی کالسکه، حالا آی برادرهای روزبد ندیده آدم در توی کالسکه چه میبیند؟ یک جوان خواستم که