از شمارهٔ ۱۲:
اخبار شهری
دیروز سگ حسن دله نفس زنان و عرق ریزان وارد اداره شد بمحض ورود بی سلام و علیک فوراً گفت فلان کس زود زود این مطلب را یادداشت کن که در جشن خیلی لازم است، گفتم رفیق حالا بنشین خستگی بگیر گفت خیلی کار دارم زود باش تا یادم نرفته بنویس که مطلب خیلی مهم است. گفتم رفیق مطلب در صندوق اداره بقدریست که اگر روزنامهٔ هفتگی ما ببلندی عریضهٔ کرمانشاهیها یومیه هم که بشود باز زیاد میآید. گفت این مطلب ربطی بآنها ندارد، این مطلب خیلی عمده است. ناچار گفتم بگو گفت قلم بردار. قلم برداشتم گفت بنویس «چند روز قبل» نوشتم. گفت بنویس «پسر حضرت والا در نزدیک زرگنده» نوشتم. گفت بنویس «اسب کالسکهاش در رفتن کندی میکردند» نوشتم، گفت بنویس «حضرت والا حرصش در آمد» گفتم باقیش را شما میگویید یابنده عرض کنم یکمرتبه متعجب شده چشمهایش را بطرف من دریده گفت گمان نمیکنم جنابعالی بدانید تا بفرمایید.
گفتم حضرت والا حرصش درآمد «رولوه» را از جیبش در آورده اسب کالسکهاش را کشت. گفت عجب، گفتم عجب، جمال شما. گفت مرگ من شما از کی شنیدید، گفتم جنابعالی تصور میکنید که فقط خودتان چون رابطه دوستی با بزرگان و رجال و اعیان این شهر دارید از کارها مطلعید و ما بکلی از هیچ جای دنیا خبر نداریم. گفت خیر هرگز چنین جسارتی نمیکنم.
گفتم عرض کردم مطلب در صندوق ادارهٔ ما خیلی است، و این مطلب هم پیش آن مطالب قابل درج نیست، گذشته از اینکه