میکشید چند تا سقلمه هم از هرجام میآمد میزد. آخرش که آقام میآمد مرا از دستش بگیرد بیشتر حرصش درمیآمد بازوهام را گاز میگرفت.
بله بازوهای مرا گاز میگرفت. هنوز جای آن گازها در بازوی من هست. پیشترها هروقت من جای این گازها را میدیدم ننم یادم میافتاد براش خدا بیامرزی میفرستادم. اما حالا نمیدانم چرا هروقت چشمم بآنها میافتد یحیی میرزا یادم میافتد.
بیچاره یحیی میرزا. بدبخت یحیی میرزا. من که آنشب توی حیاط بهارستان بودم غیر از منهم که پانصدتا حاجی ریش قرمز چهارصد و پنجاه کربلایی ریش دوره کرده، سیصد و پنجاه تا مشهدی ریش دراز، عقل مدور و اقلا دویست تا شاگردهای حوزهٔ درس شیخ ابوالقاسم مسئلهگو بودند. و همه هم که حرفهای تو را شنیدند تو که غیر از قصهٔ کشتی جنگی روس در ساحل انزلی و هفتاد و چهار رأی پارلمنت دولت علیه و دو ماه و نیم قرآنهای زیر عبای سه نفر تاجر و نصف شبها بدر خانههای علما و اعیان رفتن چیزی نگفتی من آنجا بودم غیر از من دو هزار و ششصد و نود و یکنفر حاجی و کربلایی و مشهدی و قمی یعنی همهٔ عدول شهر بودند.
اینها که همه به بیگناهی تو شهادت میدهند. اینها که همه از اشخاصی هستند بشهادت دو نفرشان حلالها حرام و حرامها حلال میشد. چطور شد که در بارهٔ تو شهادتشان مسموع نیست و حالا میگویند تو خدای نکرده نسبت ببعضی نمایندگان ملت بیاحترامی کردهای و گفتهای آنها که تا دیروز خر هم نمیتوانستند کرایه کنند حالا چون آخرالزمان نزدیک شده بقیمت صلوات اسب میخرند.
میگویند تو گفتهای یک قطعه از زمینهای تخت زمرد فرمانفرما عنقریب پارک میشود.