زر گنده نمیشورد.
بله آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمیفهمد.
مثلا ما دهاتیها و قتی اسم سرتیپ، صاحبمنصب، سرهنگ، میشنیدیم بدنمان میلرزید و پیش خودمان اینها را مثل یک لولو تصور میکردیم. و میگفتیم یقین اینها آدم میخورند. یقین اینها انصاف ندارند، یقین اینها رحم علی در دلشان نیست. در صورتی که این مسئله هم اینطور نبود که ما میگفتیم. برای اینکه همین صاحبمنصبها را دیدیم که وقتی نمرهٔ سوم حکمت آموز را بدست گرفتند و آنجا حمایت جناب پولکونیک را با آن فصاحت و بلاغت خواندند. یکدفعه رحم و مروت در دل همینها که ما میگفتیم هیچ انصاف بو نکردهاند مثل یک چشمه جوشید و بالا آمد و فوراً دفتر اعانهٔ نقدی باز کردند و هی پنج هزار شش هزار هشت هزار بود که از جیبها درآمد تا بیست و پنج تومان و شش هزار و هفتصد و نیم شاهی جمع شد و بخدمت مدیر روزنامه فرستادند. بله ما دهاتیها تا شهر نیایم هیچ چیز نمیفهمیم. مثلاً درین آخریها که صحبت ظلم و عدل بمیان آمده بود همیشه میگفتیم ظالم و مستبد باید در سرش یک کلاه باشد در پاش یک کفش پاشنه نخواب در تنش هم یک کمرچین. شلوارش هم باید تنگ باشد. اما نگاه کن بگذار ببینم مطلب کجا بود. مطلب اینجا بود آخ حواس را ببین مطلب اینجا بود که پارچههای یزدی خیلی از پارچههای فرنگی بادوامتر است. بله مطلب در اینجاست که پارچههای یزدی خیلی از پارچههای فرنگی بادوامتر است. زیاده چه عرض کنم.
***
از شمارهٔ ۱۱:
رضی غزنوی
...با مراد بهندوستان رفته بخدمت شیخ ابورضای «رتن»