این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۳
کتاب قصاید
بفزود عز و دولت او مال و جاه شرع | چونانکه لون و طعم و ثمر ماه و آفتاب | |||||
از شخص او نبوده جدا جاه و مفخرت | وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب | |||||
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر | کاندر قصب نمود و گهر ماه و آفتاب | |||||
آفاق را فروغ ز جاه و جلال اوست | جاه و جلال اوست مگر ماه و آفتاب؟ | |||||
شاها، دهند ار تو اجازت کنی بفخر | بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب | |||||
بر آتش عزیمت تو وقت التهاب | باشند کمترینه شرر ماه و آفتاب | |||||
تو ماه و آفتابی و از این سبب شدند | محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب | |||||
با شور صولت تو هبا سیل و صاعقه | با نو طلعت تو هدر ماه و آفتاب | |||||
در راه طاعت تو با قطار شرق و غرب | دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب | |||||
با عزم و با بقای تو در سرعت و ضیا | ننهاده گام و نازده بر ماه و آفتاب | |||||
در قمع دشمنان تو هر لحظه میکنند | منزل بجایگاه دگر ماه و آفتاب | |||||
از گنج سعد هر شب و هر روز پیش تو | آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب | |||||
تا ماندهاند سخرهٔ فرمان ایزدی | در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب | |||||
بادا نگون لوای بقای عدوی تو | چونانکه در میان شمر ماه و آفتاب | |||||
آثار اصطناع تو بر خرد و بر بزرگ | و اعلام انتفاع تو بر ماه و آفتاب | |||||
از روی و رای تو بشب و روز در سپهر | دیده ضیا و یافته فر ماه و آفتاب | |||||
از طارم سپهر بچشم مناصحت | در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب |
بمدحالامیر العادل ضیاءالدین مودود بن احمد العصمی و تهنیته بالقدوم
آخر، ای خاک خراسان، داد یزدانت نجات | از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات | |||||
در فراق خدمت گرد همایون موکبی | کندرو نعل از هلالست، اسب را، میخ از نبات | |||||
موکب صدر جهان، پشت هدی، روی ظفر | خواجهٔ دنیی، ضیاء دین حق، اکفی الکفات | |||||
لاجرم بادت رواجی یافت چون باد مسیح | لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات | |||||
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد | عقل کل در هیچ معنی، جز که در تقدیم ذات | |||||
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار | داده رای باثباتش ملک دنیا را ثبات | |||||
هر چه در گیتی برو نام عطا افتد، کفش | جمله را گفتست: «خذ» جام و قلم را گفته «هات» | |||||
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی، چنانک | بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات |