نمازخانه را و پستوهاش را و حالا گلدستهها همین جور آن بالا نشستهاند و هی به کلهٔ آدم میزنند که ازشان بروی بالا. اما دیگر چیزی به موچول نگفتم. معلوم بود که میترسد. و این مال اول سال بود. تا کمکم به مدرسه آشنا شدم. فهمیدم که معلممان تو اتاق اول دالان مدرسه میخوابد و تریاک میکشد و اگر صبحها اخلاقش خوب است یعنی که کیفور است و اگر بد است یعنی که خمار است و مدرسه شش کلاس دارد و توی کلاس ششم دیوارها پر از نقشه است و بچههاش نمیگذارند ما برویم تو تماشا.
بدی دیگرش این بود که از چنان گلدستههایی تنها نمیشد رفت بالا. همراه لازم بود. و من غیر از موچول فقط اصغر ریزه را میشناختم. و اصغر ریزه هم حیف که بچهٔ بقال چقالها بود. یعنی باباش که مرده بود. اما داداشش دوچرخهساز بود. خودش میگفت. عوضش خیلی دلدار بود. و همهاش هم از زورخانه حرف میزد و ازین که داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی با خودم میبرمت. منم هرچه بهش میگفتم بابا خیال زورخانه را از کلهات به در کن فایده نداشت. آخر عموم که خودش را کشت زورخانه کار بود و مادرم میگفت از بس میل گرفت نصف تنش لمس شد.
رفاقتم با اصغر ریزه از روزی شروع شد که معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد. میگفت «کراهت» دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن. یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همه کارهام را با دست – چپم میکردم. با دست راستم که نمیتوانستم. هرچه هم از بابام پرسیده