لاله
کشیدی، نه جگرپارهات است و نه او را از جگرپارهات کمتر دوست داری.»
خداداد با چشمان اشکآلود به کولی نگاه میکرد. زیر لب گفت:
«درست است. درست است.
«اما بیخود غم مخور، چه آن دختر در نزدیکی تو است. زنده و تندرست است. او هم ترا دوست دارد. اما چه فایده که سرنوشت کار خودش را کرده!»
«چطور، چطور؟ ترا بهرچه میپرستی بگو.»
«بخودت غصه راه نده. او خوشبخت است. در اطاقت را باز گذاشتی، شیطان داخل شد و او را گول زد.»
«اسمش عباس نیست؟»
«نه!»
«تو کی هستی؟ از کجا خبر داری؟ ترا بخدا راستش را بگو، هرچه بخواهی بتو میدهم.»
دست کرد از جیبش یکقران دیگر درآورد. گذاشت در دست کولی. ولی درین موقع دید که پردهٔ چادر مجاور پس رفت و لاله از آن بیرون آمد. همان لباس سرخ نوی که برایش خریده بود، تنش بود. یک سیب سرخ در دست داشت که آنرا با آستین لباسش پاک میکرد و گاز میزد. بعد خندید، رو کرد به زن فالگیر و گفت:
«ننهجون، این بابا خداداد است» و باو اشاره کرد. خداداد از