طلب آمرزش
خدیجه پیازش کونه کرد. شوهرم همهٔ حواسش پیش او بود. اگر چلهٔ زمستان آلبالو ویار میکرد، گداعلی از زیر سنگ هم شده بود برایش میآورد. من شده بودم سیاهبخت و سیاهروز! هر شب که گداعلی خانه میآمد دستمال هل و گل را اطاق خدیجه میبرد و من هم از صدقهٔ سر او زندگی میکردم ـ خدیجه دختر حسنماستبند که وقتی وارد خانه ما شد، یک لنگه کفشش نوحه میخواند و یکیش سینه میزد، حالا بمن تکبر میفروخت. آنوقت پشت دستم زدم و فهمیدم که عجب غلطی کردهام.
«خانم، نه ماه من دندان روی جگر گذاشتم و جلو در و همسایه با سیلی روی خودم را سرخ نگهمیداشتم، اما روزها که شوهرم خانه نبود، خدیجه را خوب میچزاندم. خاک برایش خبر نبرد، پیش شوهرم باو بهتان میزدم، میگفتم: «سر پیری عاشق چشم وزغ شدی! تو اصلا بچهات نمیشود. این تخم مول است. خدیجه از مشدیتقی قاشقتراش آبستن است.» خدیجه هم برای من انگشت توی شیر میزد و پیش گداعلی برایم مایه میگرفت. چه دردسرتان بدهم؟ هر روز خانهمان المشنگهای بپا بود که نگو و نشنو. همه همسایهها از دست دادوبیداد ما بعذاب آمده بودند. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که مبادا بچه پسر باشد. رفتم سر کتاب باز کردم، جادو و جنبل کردم. خـدا بدور، انگاری که خدیجه گوشت خوک خورده بود، جادو بهش کارگر نمیشد. روزبروز گندهتر میشد، تا اینکه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه