سه قطره خون
آبزیرکاه عمامهای، با ریشها و ناخنهای حنابسته و سرهای تراشیده تسبیح میگردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم میزدند. زبان فارسی حرف میزدند، یا ترکی بلغور میکردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی رودههایشان درمیآمد و در هوا غلغل میزد. زنهای عرب با صورتهای خالکوبیدهٔ چرک، چشمهای واسوخته، حلقه از پرهٔ بینیشان گذرانده بودند. یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود.
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند، یکی سینه میزد، یکی مهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت، یکی جن میگرفت، یکی دعـا مینوشت، یکی هم خانه کرایه میداد.
جهودهای قبادراز از مسافران طلا و جواهر میخریدند. جلو قهوهخانهای عربی نشسته بود، انگشت در بینیش کرده بود و با دست دیگرش چرک لای انگشتهای پایش را درمیآورد و صورتش از مگس پوشیده شده بود و شپش از سرش بالا میرفت.
کاروان که ایستاد، مشدیرمضان و حسینآقا جلو دویدند، کمک کردند، خانمگلین و عزیزآقا را از کجاوه پائین آوردند. جمعیت زیادی به مسافران هجوم آورد. هر تکه از چیزهایشان بدست یکنفر بود و آنها را بخانهٔ خودشان دعوت میکردند. ولی درین میان عزیزآقا گم شد. هرچه دنبالش گشتند، از هرکه پرسیدند بیفایده بود.