شهباز گفت، «ما دیگر ازمان گذشته، بقولی مردم پاتیلمان در رفته، از بیکفنی زنده ماندهایم. چه حقههائی که در این دنیای دون تردیم، یکوقت تهران دکان بقالی داشتم. خرج دررفته روزی شش قران پسانداز میکردم.»
میرزا یدالله حرفش را برید: «بقال بودی؟ من از بقالجماعت خوشم نمیآید.»
«چرا؟»
«قصهاش دراز است، حالا تو اول حرفت را تمام بکن.»
شهباز دنبالهٔ سخن را گرفت: بله، دکان بقالی داشتم. امرم میگذشت، کمکم یک خانه و لانهای برای خودمان دستوپا کردیم، چه دردسرتان بدهم، آنوقت یک پتیارهای پیدا شد، الان پنج سال است که زنم مرا بخاک سیاه نشانده. این زن نبود، آتشپاره بود. تازه با خون دل آمده بودم سروسامانی بگیرم، هرچه ریشته بودم پنبه کرد، مخلص کلوم، والدهٔ احمد یکشب از پای وعظ برگشت، پاهایش را توی یک کفش کرد که: «حضرت مرا طلبیده، باید بروم استخوانم را سبک بکنم» پیسیای بسرم درآورد که نگو و نشنو .... مرا بگو که عقلم را دادم دست این زن! هرچه باشد، آدمیزاد شیر خام خورده، من همان آدمی بودم که از سبیلهایم خون میچکید. یک زن عقلم را دزدید .... خدا نکند که زن زیر جلد آدم برود. همان شب میگفت «این چیزها سرم نمیشود، مهرم حلال، جانم آزاد. خودم یک النگو با گردنبند دارم، آنها را میفروشم میرود ... استخاره هم کردهام خوب آمده، یا