خانهٔ ما همان روزی میآمد که شبش روضه داشتیم. عصر میآمد و تا فردا صبح میماند. روضه را هم گوش میداد و بعد برای ما بچهها قصه میگفت. و چه قصهها! سبز پری زرد پری. شبهای روضه شام دیر میشد و اگر عمقزی نبود ما خوابمان میبرد. و این قضایا بود تا بیحجابی شروع شد. و عمقزی با رو بنده و چاقچور، و با پایی که به خانه بند نمیشد! و میدانید چرا بهش گلبته میگفتیم؟ چون روی دستهٔ راست روبندهاش یک گل و بوته انداخته بود. سبز و قرمز. با نخ ابریشم. و چه دور و پرش میریختیم. عین خواهرم که میان بچهها آبنبات پخش میکرد. و چنین زنی پاگیر شد. پاگیر اطاق اجارهایش. سه ماه بیشتر دوام نیاورد. زدبکلهاش. قوم و خویشها جمع شدند دکتر بردند بالای سرش. و سه چهار ماهی پرستاری و مواظبت. و هر روز آش و شلهای از یک خانه. تا عاقبت همه خسته شدند و صاحبخانه سپردش به تیمارستان. و حالا این قبرش. خوب عمقزی. تو هم بچه نداشتی. راستی تو با این قضیه چه میکردی؟ آیا مثل من بوق و کرنا میزدی؟ یا خیال میکردی قصههایت بچههایت بودند؟ تصدیق میکنم که در تن آن قصهها دوام بیشتری داشتی تا در تن این سنگ سابیده که سه چهار سال دیگر پا میگیرندش. میبینی که. و اینک من. یکی از شنوندگان قصههای تو. اصلا بگذار برایت قصهای بگویم. حالا که دهان قصهگوی ترا