این مادر، بکدام یک از این دو دنیا متعلق است؟ این بک کیسه استخوان چادرپوش که اگر کمی بلندتر گریه کند، صدابجای از حلقش، از استخوانهایش در میآید. آیا این همان زنی است که پنجاه و خردهای سال با اینکه زیر خاک است بسر برده؟ و آن دیگری را زاییده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ دیگر نه خوراکی دارد و نه خوابی. عین بابا. بابا هم الان یک کیسه استخوان بیشتر نیست. فقط کیسهها با هم فرق دارند. یکی سیاه، یکی سفید. میدانی پدر؟ شبها همانجور گرفتار آسم است. هیچکاریش هم نمیشود کرد. یعنی تو هم که رفتی فرقی نکرد. سرش هنوز آرزوی یک بالین را دارد. و بعد. میدانی که من هنوز... برایت که گفتم. شمس هم که هنوز زن نگرفته. باز گلی به جمال آن برادر که همین یکییکدانهاش باقی مانده. راستی میدانی پدر؟ بچهٔ دومشان هم آمد. باز هم پسر. نوهٔ دوم پسری تو. خوشحال نیستی؟ میبینی که چراغت کور نمانده. شبهای روضه همچنان برقرار است. نگذاشتیم در خانهات بسته شود. هنوز هم میرزای آهنگر میآید پای سماور و محمود طبقکش خدمت میکند. عیناً. انگار نه انگار که تو رفتهای. فقط از دم در بلندت کردهاند و گذاشتهاند روی سر بخاری. پشت قاب عکس. و چه جوان. و چه ساکت! و چه بالا بلند و رنگی. همان شمایل که قدیر نقاش ازت کشیده بود. یادت هست؟ تپانده بودیش توی صندوقخانه و