میخوانی که هوو چشمشان را در آورد یا رگ هووشان را زدند یا بچهاش را خفه کردند... و آن مرد نه تنها اینها را میگوید بلکه به آنها عمل هم میکند. تمبانش که دوتا شد دو تا زن دارد و یک چهار طاقی که خرید یکی دیگر. و یک شب اینجا و یکشب آنجا. یک دستمال بسته برای این خانه، یکی برای آن دیگری. و عیناً مثل هم. عدالت پائین تنهای. تنها عدلی که در ولایت ما سراغ میتوان گرفت. آنهم گاهی. و نه همهجا. و راستش ادا را که بگذارم کنار و شهیدنمائی را – میبینم در تمام این مدت من بیشتر با مشکل حضور این شخص دیگر خود – یعنی این مرد شرقی جدال داشتهام تا با مسائل دیگر. خیلی هم دقیق. دوتائی جلوی روی هم نشستهاند و مثل سگ و درویش مدام جر و منجر. و اینطور. به عنوان نمونه:
–آمدیم و زن دیگر هم گرفتی. دوتای دیگر هم گرفتی. عین برادرت. و باز بچهدار نشدی. آنوقت چه؟
–آنوقت هیچی. طلاق میدهی و بهمان زن اول اکتفا میکنی. عین برادرت. یا نه. عین پدرت. زن دوم را هم نگه میداری. و اصلا میآوریش توی همان خانهای که زن اولت با زادورودش مینشیند. پهلوی خودتان.
–آنوقت فرق تو با برادرمان چیست؟ مگر یادت رفته که بچه خوندلی زن دوم برادر را از نجف به هن کشیدی و به کربلا بردی و بچه خجالتی او را بدست پدرش رساندی؟ و بعد