–کار بچهها دیگر با من نیست. با خود شماها است. اختیارشان با خاله است...
که یک مرتبه جا خوردم. همه برای ما کیسه دوختهاند!... قبل از اینکه چیزی بگویم خانه پر شد از سنگ قبر بدوشان. و قهوه آوردند و رفتیم توی حیاط، کنار حوضی و زیر چراغی مجلس کردیم و جواز حمل جنازه را دادیم که پای سنگ قبر عظیم بیستون به انتظار مانده بود. منتظر گوری و آرامشی. چیزی نوشتیم خطاب به برادران در تهران یا دایی و دیگران و سه نفری امضاء کردیم و سه چهار نفر رفتند که شبانه برانند و جنازه را از قلمرو سرتیپی یک تیمسار آینده دور کنند با آبرویی که از او برده بود و بعد شب دیروقت شد و شام آوردند و معلوم نبود برای که و با زنم که تنها که شدم گفتم:
–باباجان گوشت را باز کن. این حضرت از عهدهٔ بچهها بر نمیاید. اگر هنوز خیال میکنی بچه لازم داری چه بهتر از بچههای خواهر...
که زد بگریه و جویده جویده گفت: –مگر ما به تقسیم ارث خواهر بیچاره آمدهایم؟
که دیدم راست میگوید. و بعد یک آدمی بوده که زندگی خودش را پاشیده. حالا بچه علت زندگی مرا از هم بپاشد؟ یا ترتیب بدهد؟ زندگی مرا که چهارده سال یک جور گذشته و یک چیزهایی در آن به عادت بدل شده. این بود که به عنوان