همان دو تا بچه کافی است. و چون میدیده که همین دوتا بچه هم به خشـونتهای نظامی پدر بیشتر میل دارند تا به ناز و نوازش زنانهٔ مادر. و حالا طاقت زن تمام شده و خلاص. واقعیت !و زنت هم که میداند. و از دست شما دوتا هم هرچه برمیآمده کردهاید از دلسوزی و توصیه و راهنمائی که مستقر باشند، که مدرسهٔ بچهها عوض نشود، و آن شیراز و آن اصفهان و آن خانه و حالا کرمانشاه. و اصلا تو چرا راه افتادی؟ که یک مرتبه دیدم با این بی تخم و ترکه ماندن ما کمکم شدهایم کدخدای ده. جوابگوی همهٔ واقعیتها! حل کنندهٔ همه مشکلات. قاضی همهٔ دعواهای خانوادگی. پدر و مادر همهٔ یتیمها و مادرمردهها و… گنده گوزی نکن. قرارشد بی خودنمایی و شهیدنمایی… واین جوری بود که به کلهام زد حالا که اینطور است چرا پدر همهٔ این بچهها نباشی؟ این بچهها را میبینی؟ این وارث بی سهم مانده از این مائدهٔ زمینی را؟... چرخها را معاینه کردم و برگشتم توی ماشین گفتم:
–میخواهی یکی دو تا از این بچهها را برداریم؟ خیلیهاشان بی پدر مادر ماندهاند.
گفت: –حوصله داری؟ من نمیدانم خواهره چه بلایی سر خودش آورده و بچههاش چه میکنند؟ بجنب برویم.
و رفتیم. باز دهات. و باز بساط تعاون و باز بچهها سر راه و باز گونیها زیر بغل. که یک مرتبه به کلهام زد چرا میخواهی