رفع خستگی. که نشد. ناچار به یک لیوان از این آبهای رنگی قناعت کردیم. کنار خیابان. و باز رفتیم. و پاهای من عین اهرمها. بیحس. تمام راه عبارت بود از بیابانها یا تپهای و بر سر آن با تیرکها سهپایهای ساخته و با گونی و جاجیمی رویش را پوشانده و خرت و خورت زندگی دهاتیها اطرافش پراکنده و پرچمی سیاه بر بالای همهٔ بساط. روستاها همچون بار خربزهٔ کرمویی بزمین خورده و ترکیده و مردان کنار جاده به گدایی نشسته. عین طبقکشهایی که بار بدل چینیشان یا کاسه بشقابشان افتاده و خرد شده و حالا عزا گرفتهاند. با چشمهایی گود نشسته و دو دو زنان. و یک جا جاده شکافته بود. از عرض. و درست انگار که از پلهای بیفتیم. نگهداشتم که چرخها را وا برسم. پاها نا نداشت. و طول کشید. که ریختند. گمان کرده بودند ما هم به خیرات و مبرات آمدهایم. به تصدق اشرافیت! هر کدام با یک گونی خالی زیر بغل. و تصدق دهندگان؟ هرکدام با یک گونی بدوش پر از پاره پورههای زندگی یا نان و آب و قند و شکری. ولی ماشین ما خالی بود. من بودم و زنم و یک چمدان روی صندلی عقب و تویش یک لباس سیاه. بیشتر بچهها بودند. پیشقراول. و دنبالشان مردها. و نمیدانم در قیافهٔ ما و رفتارمان چه بود که کمکم پس نشستند. آیا وبازده بودیم یا جذام داشتیم؟ هیچکدام. فقط هیچ بار و بنهای نداشتیم جز پیراهن سیاهی در چمدانی. و چشمهامان