این جوری بود که دیگر اقم نشست از هر چه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهٔ خالهزنکی بود و از هر چه عمقزی گل بته گفته بود. حالا دیگر حتی تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را هم ندارم. یا حتی تحمل دلسوزی دیگران را که ای بابا ما با بچه هزار گرفتاری داریم و شما بیبچه یکی… یا دیگر انواع آداب معاشرت را. و این قضایا بود و بود تا داستان وین و آن مردکهٔ اولدوفردی که خیالمان را تخت کرد و برگشتیم. آنوقت هر بار زنم هوس بچه میکرد یکی از خواهرهایم را یا خواهر برادرهای خودش را صدا میکردم با زادورودشان که میآمدند و دو سه روزی یا فقط یک صبح تا عصر – همین هم کافی بود – مزهٔ بچه را به او میچشاندند با شاش و گهش و بریز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ… و باز برای مدتی خلاص. تا دیگر اینهم شد عادتی. حتی وظیفهای که گاهی کلافهمان میکند. واه! مگه میشه ما سالی یک دفعه هم آق دایی رو