عمل نمیرفت. و راستی اگر آن چشمهای هیز را مردهشور نبسته بود من با این دکتر چه بایست میکردم؟ حالا میفهمید که چرا آن اولدفردی را احمق خواندم؟ برای اینکه لابد من هم باید چوب و چماق دست میگرفتم و تو پسکوچههای شیروانی حساب یارو را میرسیدم. تازه همکارانش بودند که او را لو دادند. و گرنه ما خودمان که بو نمیبردیم. که یارو اصلا این کاره بوده است و همهٔ بیمارانش تومور داشتهاند. اگر نشانیاش را بدهم خیلی از زنهای این شهر میشناسندش. اما گور پدرش با نشانیهایش. آخرینش جهنم. فقط برای تصفیه حساب با او هم شده من حاضرم گستردگی و بیسرانجامی روز قیامت را با طشت مس خورشیدش بالای سر و شمشیر باریکتر از مویش به عنوان پل، قبول کنم. قبول که هیچ – تحمل کنم. میبینید که هنوز مثل جاکشها دارم خط و نشان میکشم. بعد از این فضاحت بود که رفتیم سراغ دوا درمانهای خانگی. هرچه بود بی ضرر بود. و خستگی هم در میکردیم. و بعد هم به این جواز میدادیم که با هر نسخهٔ دستنویس فلان پیرزن خانواده آرزوی یک شاخه از خانواده به پیشباز تخم و ترکهٔ ما بیاید. و این خیلی بود. جذابترین قسمت قضیه. من اگر زندگی را از سر بگیرم در کوشش برای بچهدار شدن فقط به این قسمت اکتفا میکنم. چه آرزوها چه خواب و خیالها، چه نماز شبهای مادرم، چه نذر و نیازهای خواهرها… که ما همه را بعدها دانستیم. من در بحبوحهٔ قضیه فقط آنقدرش را میفهمیدم