پله به سمت ملکوت. آنوقت یک روز زنم درآمده که بله تو دیگر مثل آنوقتها نیستی. و اصلا از من سیر شدهای و الخ… که کفرم درآمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که:
–میدانی، زن؟ میبینی که از من کاری برنمیآید. یا خیالش را از سر بدر کن. یا برو تلقیح مصنوعی. با سرنگ هم بچهدار میشوی. بهتر از بچههای لابراتواری که هست. که چشمهایش از وحشت گرد شد. و من دیدم در زمینهٔ عصمت قرون وسطایی او جز با خشونت قرن بیستمی نمیشود چیزی را کاشت. این بود که حرف آخر را زدم:
–میدانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم. بچه میخواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعیترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سربند آن دکتر امراض زنانه مزهٔ قرمساقی را چشیدهام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعاً و عرفاً مجازی.
که اول کمی پلکهایش را به هم زد و بعد یک مرتبه زد زیر گریه. و زندگیمان به زهر این صراحت، یک هفته تلخ بود… ولی راستی کدام دکتر؟ من که هنوز از قضیهٔ لولهٔ تخمدان چیزی نگفتهام. بله. مثل اینکه دارم همه چیز را با هم قاطی میکنم. چطور است مرتب باشم. بله. بترتیب تاریخی.