مخصوص… تا حالا دیگر دم گاو بیخ ریش همه شان مانده. برای دخترک یک شوهر حسابی پیدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس… و حالا چه میگویی؟ اینرا زنم از من میپرسد. من در تمام مدت یک کلمه هم نگفتم. جز این که آنروز سر ناهار درست مثل اینکه کارد فرو میدادم. و لام تا کام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد که:
–حالا دیگر باید تخم و ترکهٔ اشرافیت تازه به دوران رسیده را سر سفره بنشانیم.
تازه این مفتضحترین قسمت قضیه نبود. حاضر بودند بیست هزار تومان هم پول بدهند. بله این جوری بود که اقمان نشست. صحبت از مشروع یا نامشروع نیست. اما وارث مفتضحترین روابط اجتماعی شدن و دم گاو یا دم خروس دَدَر رفتن پسری را با دختری بیخ ریش بستن، که چه؟ که بله ما هم بچه داریم؟ مردهشور! و بار اول نفرت این جوری آمد. نه از آن یکی تنها. مگر او چه گناهی داشت؟ یا چه عیبی؟ بی اینکه دختر باشد و ما به خواستگاری رفته باشیم جهازیه هم که داشت! نفرت از این فریب را میگویم. از اینکه نفس حسرت بچه داشتن را باید با دلسوزیها و محبتی که نه در جای خود صرف شده است، روز به روز به صورت انساج و عضلات در تن بچهای بکاری و بزرگش کنی و بزرگتر و بزرگتر و ده سال و بیست سال و سی سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرتهای خودت را در تن او