این برگ همسنجی شدهاست.
۳۵۳
هش دار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش | آدم صفت از روضهٔ رضوان بدرآئی | |||||
شاید که بآبی فلکت دست نگیرد | گر تشنه لب از چشمهٔ حیوان بدرآئی | |||||
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح | باشد که چو خورشید درخشان بدرآئی | |||||
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت | کز غنچه چو گل خرّم و خندان بدرآئی | |||||
در تیره شب هجر تو جانم بلب آمد | وقتست که همچون مه تابان بدرآئی | |||||
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی | تا بو که تو چون سرو خرامان بدرآئی | |||||
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو | ||||||
بازآید و از کلبهٔ احزان بدرآئی |
۴۹۵ | می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجوئی | این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگوئی | ۴۸۸ | |||
مسند بگلستان بر تا شاهد و ساقی را | لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بوئی | |||||
شمشاد خرامان کن و اهنگ گلستان کن | تا سرو بیاموزد از قدّ تو دلجوئی | |||||
تا غنچهٔ خندانت دولت بکه خواهد داد | ای شاخ گل رعنا از بهر که میروئی | |||||
امروز که بازارت پرجوش خریدارست | دریاب و بنه گنجی از مایهٔ نیکوئی | |||||
چون شمع نکوروئی در رهگذر بادست | طرف هنری بربند از شمع نکوروئی |