طلبید و از او خواهش کرد سرش را ببرد زیرا که اگر شناخته میشد هردو هلاک میشدند. برادر اطاعت نموده سر برادر را بریده با خود برداشت و سنگ را به جای خویش گذاشت و رفت. وقت روز، شاه به خزانه آمده تن بیسر را گرفتار دام دید و مبلغی بر تعجّب او افزود، چه مدخل و مخرجی برای اطاق از هیچ جهت مشاهده نمینمود. در کار پیدا کردن مقصّر خیاب دیگری به خاطر او آمد یعنی گفت تن بیسر را به دیوار قصر آویختند و قراولها پهلوی آن گذاشت و به ایشان سپرد که هرکس این جسد را ببیند و گریه کند او را نگاه دارند. مادر مقتول چون میخواست نعش فرزند را به دست آرد و به خاک سپارد، به پسر دیگر خود گفت باید بروی و جسد برادر را بیاری وگرنه من شاه را از ماجری خبردار مینمایم. آن جوان برای صورتدادن این کار فکر بکری نموده چند مشک شراب بار الاغ کرده به جایی که قراولان نعش بودند آمد و در آنجا طوری که کسی ملتفت نشود سر دو مشگ را باز کرد. چون شرابها به زمین ریخت جوان به سر خود زد و ناله و فریاد نمود. قراولان دویدند شرابها را ضبط کنند او به تغیّر پرداخته به آنها فحش داد. قراولان به دلجویی شعله خشم او را نشانده وی سر مشگها را بست و با قراولان بنای صحبت را گذاشت و خصوصیّتی در میانه پیدا شده یکی از مشگهای شراب را به ایشان داد. قراولان که به شراب مفت رسیدند معلوم است چه میکنند. در این میگساری اگرچه از جوان هم خواهش کردند که به آنها همراهی نماید ولی او در فکر کار خود بود. چون شب دررسید و هوا تاریک شد و قراولان مست و مدهوش افتادند، جوان نعش برادر را برداشته روی یکی از الاغها گذاشته برای