اسیر/مهمان

از ویکی‌نبشته

مهمان

امشب آن حسرت دیرینهٔ من
در بر دوست بسر میآید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در میآید

شانه کو، تا که سر و زلفم را
درهم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤیا سازم

سرمه کو، تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد

آه، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینهٔ من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینهٔ من

چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسهٔ شوق
بر لب بادهٔ گلرنگ زنم

ماه اگر خواست که از پنجره‌ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کاو ز حسد
پردهٔ ابر کشد بر رخ خویش

تا چو رؤیا شود این صحنهٔ عشق
کندر و عود در آتش ریزم
زآن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا بر خیزم

همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم

***

آه، گوئی ز پس پنجره‌ها
بانگ آهستهٔ پا میآید
ای خدا، اوست که آرام و خموش
بسوی خانهٔ ما میآید

تهران- بهار ۱۳۳۴