کلیات سعدی/گلستان/باب ششم

از ویکی‌نبشته
گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب ششم – در ضعف و پیری
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹.

باب ششم

در ضعف و پیری


حکایت

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی[۱] درآمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند غالب اشارت[۲] بمن کردند گفتمش خیرست[۳] گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و بزبان عجم[۴] چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد گر[۵] بکرم رنجه شوی مزد یابی باشد که وصیتی همی کند چون ببالینش فراز شدم[۶] این می گفت

  دمی چند گفتم بر آرم بکام دریغا که بگرفت راه نفس  
  دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس  

معانی این سخن را بعربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا گفتم چگونه ای درین حالت[۷] گفت چگویم

  ندیده‌ای که چه سختی همی رسد بکسی که از دهانش بدر می کنند دندانی  
  قیاس کن که چه حالت[۸] بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانی  

گفتم تصوّر مرگ از خیال خود بدر کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند اگر فرمائی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند دیده بر کرد و بخندید و گفت

  دست برهم زند طبیب ظریف چون خرف بیند اوفتاده حریف  
  خواجه در بند نقش ایوانست خانه از پای بند[۹] ویرانست  
  پیر مردی ز نزع می نالید پیر زن صندلش همی مالید  
  چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج  

حکایت

پیر مردی[۱۰] حکایت کند که دختری خواسته بود[۱۱] و حجره بگل آراسته و بخلوقت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی[۱۲] و ببذلها و لطیفها گفتی[۱۳] باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد از جمله[۱۴] می گفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت[۱۵] بیدار که بصحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت بجای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان

  تا توانم دلت بدست آرم ور بیازاریم نیازارم  
  ور چو طوطی شکر بود خورشت جان شیرین فدای پرورشت  

نه گرفتار آمدی بدست جوانی مُعجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جائی خسبد و هر روز یاری گیرد

  وفاداری مدار از بلبلان چشم که هر دم بر گلی دیگر سرایند[۱۶]  

خلاف پیران که بعقل و ادب[۱۷] زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی

  ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار  

گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد ناگه نفسی سرد از سر درد[۱۸] برآورد[۱۹] و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله[۲۰] خویش که گفت زن جوانرا اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری

  لَمّا رَأت بینَ یَدَی بَعلها شیئاً کارخی شِفة الصائم  
  تَقول هذا مَعه مَیت و انما الرُقیةُ للنائم  
  زن کز بر مرد بی رضا بر خیزد بس فتنه و جنگ ازان سرا برخیزد  
  پیری که ز جان خویش نتواند خاست الّا بعصا کیش عصا بر خیزد  

فی‌الجمله امکان موافقت نبود و بمفارقت[۲۱] انجامید چون مدّت عدّت بر آمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بد خوی جور و جفا میدید و رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدالله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم

  با این همه جور و تند خوئی بارت بکشم که خوبروئی  
  با تو مرا سوختن اندر عذاب به که شدن با دگری در بهشت  
  بوی پیاز از دهن خوبروی نغز تر آید که گل از دست زشت  

حکایت

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی[۲۲] خوبروی شبی جکایت کرد مرا بعمر خویش بجز این فرزند نبوده است درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان بحاجت خواستن آنجا روند شبهای دراز در آن پای[۲۳] درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چبودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی

خواجه شادی کنان که پسرم عاقلست و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت

  سالها بر تو بگذرد که گذار نکنی سوی تربت پدرت  
  تو بجای پدر چه کردی خیر تا[۲۴] همان چشم داری از پسرت  

حکایت

روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بپای کریوه‌ای سُست مانده پیر مردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست گفتم چون روم که نه پای رفتنست گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن

  ایکه مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز  
  اسب تازی دو تک رود بشتاب و اشتر آهسته میرود شب و روز  

حکایت

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری بر آمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم

  ماذا الصبی والشیبُ غَیر لمتی وَ کفی بتغییر الزمان نذیرا  
  چون پیر شدی ز کودکی دست بدار بازی و ظرافت بجوانان بگذار  
  طرب نوجوان ز پیر مجوی که دگر نیاید آب رفته بجوی  
  زرع را چون رسید وقت درو نخرامد چنانکه سبزه نو  
  دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن ز من دلفروز  
  قوت سر پنجه شیری گذشت[۲۵] راضیم اکنون بپنیری چو یوز  
  پیر زنی موی سیه کرده بود گفتم[۲۶] ای ماهک دیرینه روز  
  موی بتلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت کوز  

حکایت

وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی

  چه خوش گفت زالی بفرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن  
  گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من  
  نکردی درین روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیر زن  

حکایت

توانگری بخیل را پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی لختی باندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیترست که گله دور صاحبدلی بشنید و گفت ختمش بعلت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان

  دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن  
  بدیناری چو خر در گل بمانند ور الحمدی بخواهی صد بخوانند  

حکایت

پیرمردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی[۲۷] نباشد گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد

  پِرِ هَفطا ثَله جونی می‌کند عشغ مقری ثخی و[۲۸] بونی چش روشت[۲۹]  
  زور باید نه زر که بانو را گزری دوست تر که ده من گوشت  

حکایت

  شنیده‌ام که درین روزها کهن پیری خیال بست بپیرانه سر که گیرد جفت  
  بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت  
  چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود[۳۰] ولی بحمله اوّل عصای شیخ بخفت  
  کمان کشید و نزد[۳۱] بر هدف که نتوان دوخت مگر بخامه فولاد[۳۲] جامه هنگفت  
  بدوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت[۳۳] که خان و مان من این شوخ دیده پاک برفت  
  میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر بشحنه و قاضی کشید و سعدی گفت  
  پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست[۳۴] ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت  

  1. از در.
  2. داند اشارت.
  3. س گفتم چه حالتست.
  4. پارسی.
  5. اگر.
  6. آمدم، رسیدم.
  7. ص جمله بعد را ندارد.
  8. حالش.
  9. بست.
  10. پیری.
  11. بودم.
  12. نخفتمی.
  13. گفتمی.
  14. از جمله شبی.
  15. دولتت.
  16. در نسخه سلطنتی بعد ازین بیت:
      جوانان خرّمند و خوب رخسار ولیکن در وفا با کس نپایند  
  17. پا: ارادت.
  18. سرد از سینه، پر درد.
  19. سرد برآورد.
  20. پا: دایه.
  21. نبود بمفارقت.
  22. ص: داشت فرزندی.
  23. در پای آن.
  24. که.
  25. برفت.
  26. گفتمش.
  27. الفتی.
  28. پا: قخی.
  29. این شعر بزبان شیرازیست و در اکثر نسخ نیست.
  30. ص: مهیا کرد.
  31. ص: بزد.
  32. بسوزن پولاد.
  33. خواست.
  34. چیست.