کلیات سعدی/گلستان/باب سوم

از ویکی‌نبشته
گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب سوم – در فضیلت قناعت
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۱، ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۲۶، ۲۷، ۲۸.

باب سوم

در فضیلت قناعت


حکایت

خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی

  ای قناعت توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست  
  کنج صبر اختیار لقمانست هر کرا صبر نیست حکمت نیست  

حکایت

دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة‌الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر بچشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من بسلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر

  من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند  
  کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم  

حکایت

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر[۱] مسکین را همیگفت

  بنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق  

کسی گفتش چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان بخدمت آزادگان بسته و بر دَر دلها نشسته اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد[۲] پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن

  هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بَر خواجگان نبشت  
  حقا که با عقوبت دوزخ برابرست رفتن بپایمردی همسایه در بهشت  

حکایت

یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق بخدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد[۳] و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین[۴] است بجای آورد رسول علیه‌السلام گفت این طایفه را طریقتیست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند حکیم گفت اینست موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت

  سخن آنگه کند حکیم آغاز یا سر انگشت سوی لقمه دراز  
  که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید  
  لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار  

حکایت

در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایتست گفت این قدر چه قوّت دهد گفت هذالمقدارُ یَحملکَ و مازاد عَلی ذلک فانت حامِله یعنی اینقدر ترا بر پای همی دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی

  خوردن برای زیستن و ذکر کردنست تو معتقد که زیستن از بهر خوردنست  

حکایت

دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً[۵] بر در شهری بتهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را بخانه‌ای[۶] کردند و در بگل برآوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند در را گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان بسلامت برده مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوائی نیاورد[۷] بسختی هلاک شد وین دگر خویشتن‌دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و بسلامت بماند[۸]

  چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد  
  وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد[۹]  

حکایت

یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق[۱۰] را بکشد نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند بسیری مردن به که گرسنگی بردن گفت اندازه نگهدار کلوا واَشربوا وَلا تُسرفوا

  نه چندان بخور کز دهانت بر آید نه چندانکه از ضعف جانت بر آید  
  با آنکه در وجود طعامست عیش نفس رنج آورد طعام که بیش از قدر بود  
  گر گلشکر خوری بتکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود  
رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
  معده چو کج[۱۱] گشت و شکم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست  

حکایت

بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز[۱۲] مطالبت کردی و سخنان با خشونت[۱۳] گفتی اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از[۱۴] تحمل چاره نبود صاحبدلی در آن میان گفت نفس را وعده دادن بطعام آسانترست که بقال را بدرم

  ترک احسان خواجه اولیتر کاحتمال جفای بوّابان  
  بتمنای گوشت مردن به که تقاضای زشت قصابان  

حکایت

جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند[۱۵] آن بازرگان ببخل معروف بود

  گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان[۱۶]  

جوانمرد گفت اگر خواهم دارو[۱۷] دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است

  هر چه از دونان بمنت خواستی در تن افزودیّ و از جان کاستی  

و حکیمان گفته‌اند آب حیات اگر فروشند فی‌المثل بآب روی دانا نخرد که مردن بعلت به از زندگانی بمذلت

  اگر حنظل خوری از دست خوشخوی[۱۸] به از شیرینی از دست ترشروی  

حکایت

یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که درو معتقد بود[۱۹] بگفت روی از توقع او در هم کشید و تعرض[۲۰] سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح[۲۱] آمد

  ز بخت روی ترش کرده پیش یار عزیز مرو که عیش برو نیز تلخ گردانی  
  بحاجتی که روی تازه روی و خندان رو فرو نبندد کار گشاده پیشانی  

آورده‌اند که اندکی در وظیفه او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم دانشمند چون پس از چند روز مودّت معهود بر قرار ندید گفت

  بِئسَ المطاعِمُ حینَ الذُلِ یَکسبها القدر مُنتصب وَالقدرُ مَخفوض  
  نانم افزود و آبرویم کاست بینوائی به از مذلت خواست  

حکایت

درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد گفت من او را ندانم گفت منت رهبری کنم دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته برگشت و سخن نگفت کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را بلقای او بخشیدم

  مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی  
  اگر گوئی غم دل با کسی گوی که از رویش بنقد آسوده گردی  

حکایت

خشکسالی در اسکندریه[۲۲] عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین بآسمان پیوسته

  نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش  
  عجب که درد دل خلق جمع می نشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش  

در چنین سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست خاصه در حضرت بزرگان و بطریق اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفه‌ای بر عجز گوینده حمل کنند برین دو بین اقتصار کنیم[۲۳] که اندک دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار[۲۴] خرواری

  گر تتر بکشد این مخنث را تتری را دگر[۲۵] نباید کشت  
  چند باشد چو جسر بغدادش آب در زیر و آدمی در پشت  

چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی درین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستانرا زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه بطاقت رسیده[۲۶] بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت بمن آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم

  نخورد شیر نیم خورده سگ ور بمیرد بسختی اندر غار  
  تن ببیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار  
  گر فریدون شود بنعمت و ملک بیهنر را بهیچکس مشمار  
  پرنیان و نسیج بر نااهل لاجورد و طلاست بر دیوار  

حکایت

حاتم طائی را گفتند از تو[۲۷] بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای[۲۸] یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس بگوشه صحرائی بحاجتی برون رفته بودم[۲۹] خار کنی را دیدم پشته فراهم آورده گفتمش بمهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط[۳۰] او گرد آمده‌اند گفت

  هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائی نبرد  
من او را بهمت و جوانمردی از خود برتر دیدم

حکایت

موسی علیه‌السلام درویشی را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّ و جلّ مرا کفافی دهد که از بیطاقتی بجان آمدم موسی دعا کرد و برفت پس از چند روز[۳۱] که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتیست گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون بقصاص[۳۲] فرموده‌اند و لطیفان گفته‌اند

  گربه مسکین اگر پر داشتی تخم گنجشک از جهان برداشتی[۳۳]  
  عاجز باشد که دست قوت یابد برخیزد و دست عاجزان بر تابد  

وَلو بَسط الله الرزقَ لِعبادِه لبغوا فِی‌الاَرض موسی علیه‌السلام بحکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار[۳۴]

  ماذا اَخاضک یا مَغرور فِی‌الخطر حتی هَلکت فلیت النمل لَم یَطر  
  بنده[۳۵] چو جاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد بضرورت سرش  
  آن نشنیدی که فلاطون[۳۶] چگفت[۳۷] مور همان به که نباشد پرش  

پدر را عسل بسیارست ولی پسر گرمی دارست

  آنکس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند  

حکایت

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی[۳۸] با من نمانده و دل برهلاک نهاده که همی ناگاه[۳۹] کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگر آن ذوق[۴۰] و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست

  در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه دُر چه صدف  
  مرد بی توشه کاو فتاد از پای بر کمربند او چه زر چه خزف  

حکایت

یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی می گفت

  یا لیت قَبلَ مَنیتی یَوماً اَفوزُ بمنیتی نَهراً تَلاطُم رُکبتی وَ اَظلُ اَملاء قِربتی  

حکایت

همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش بآخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره بجائی نبرد پس بسختی هلاک شد طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر

خاک نبشته
  گر همه زرّ جعفری دارد مرد بی توشه بر نگیرد گام  
  در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقره خام  

حکایت

هرگز از دور زمان ننالیده بودم[۴۱] و روی از گردش آسمان[۴۲] در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

  مرغ بریان بچشم مردم سیر کمتر از برگ[۴۳] ترَه بر خوانست  
  وانکه را دستگاه و قوت[۴۴] نیست شلغم پخته مرغ بریانست  

حکایت

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتادند[۴۵] تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا[۴۶] رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست[۴۷] بخانه دهقانی[۴۸] التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم[۴۹] دهقانرا خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان[۵۰] نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه بمنزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود شنیدندش که قدی چند در رکاب سلطان همیرفت و میگفت

  ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم از التفات بمهمان سرای دهقانی  
  کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید که سایه بر سرش انداخت[۵۱] چون تو سلطانی  

حکایت

گدائی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست[۵۲] اگر ببرخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته[۵۳] گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت بمال چون من گدائی آلوده[۵۴] کردن که جو جو بگدائی فراهم آورده‌ام گفت غم نیست که بکافر[۵۵] میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین

  گر آب چاه نصرانی نه پاکست ... مرده می‌شوئی[۵۶] چه باکست  
  قالوا عَجینُ الکلس لیس بِطاهِر قُلنا نَسدُّ بِه شُقوقَ المبرز[۵۷]  

شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن بفرمود تا مضمون خطاب ازو بزجر و توبیخ مخلص[۵۸] کردند

  بلطافت چو بر نیاید کار سر ببی حرمتی کشد ناچار  
  هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید  

حکایت

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده[۵۹] خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا بحجره خویش درآورد[۶۰] همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم بترکستان و فلان بضاعت بهندوستانست و این قباله فلان زمینست و فلان چیز را فلان[۶۱] ضمین گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش بگوشه بنشینم گفتم آن کدام سفرست گفت گوگرد پارسی خواهم بردن بچین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم[۶۲] و دیبای رومی بهند و فولاد هندی بحلب و آبگینه حلبی بیمن و برد یمانی بپارس وزان پس ترک تجارت[۶۳] کنم و بدکانی بنشینم انصاف ازین ماخولیا[۶۴] چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده گفتم

  آن شنیدستی که در اقصای[۶۵] غور بار سالاری[۶۶] بیفتاد از ستور  
  گفت چشم تنگ دنیا دوست[۶۷] را یا قناعت پر کُند یا خاک گور  

حکایت

مالداری را شنیدم که ببخل[۶۸] چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم[۶۹] ظاهر حالش بنعمت دنیا آراسته و خست[۷۰] نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا بجائی که نانی بجانی از دست ندادی و گربه بوهریره را بلقمه‌ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی[۷۱] نینداختی فی‌الجمله خانه او را[۷۲] کس ندیدی در گشاده و سفره او را سر گشاده

  درویش بجز بوی طعامش نشنیدی مرغ از پَس[۷۳] نان خوردن او ریزه نچیدی  

شنیدم که بدریای مغرب اندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سر حَتی اِذا ادرکه الغرق بادی مخالف کشتی برآمد

  با طبع ملولت چکند هر[۷۴] که نسازد شُرطه همه وقتی نبود لایق کشتی  

دست دعا بر آورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت و اِذا رَکِبوا فِی الفلکَ دَعو الله مُخلصینَ لَهُ الدین

  دست تضرع چسود بنده محتاج را وقت دعا بر خدای وقت کرم در بغل  
  از زر و سیم راحتی برسان خویشتن هم تمتعی برگیر  
  وانگه این خانه کز[۷۵] تو خواهد ماند خشتی از سیم و خشتی از زر گیر  

آورده‌اند که در مصر اقارب درویش داشت[۷۶] ببقیت مال او توانگر شدند و جامهای کهن بمرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر باد پائی[۷۷] روان[۷۸] غلامی در پی دوان

  وه که گر مرده باز گردیدی بمیان[۷۹] قبیله و پیوند  
  ردّ میراث سخت تر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند  
بسابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم
  بخور ای نیک سیرت سره مرد کان نگون بخت گرد کرد و نخورد  

حکایت

صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

  شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب[۸۰] آمد و غلام ببرد  
  دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد  

دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن گفت ای برادران چتوان کردن مرا روزی نبود و ماهی را[۸۱] همچنان روزی مانده بود

صیاد بی روزی[۸۲] در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد

حکایت

دست و پا بریده‌ای هزار پائی بکشت صاحبدلی برو گذر کرد[۸۳] و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست

  چو آید ز پی دشمن جان ستان ببندد اجل پای اسب[۸۴] دوان  
  در آندم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید  

حکایت

ابلهی را دیدم سمین[۸۵] خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زبر و قصبی مصری بر سر کسی گفت سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم برین حیوان لا یعلم گفتم[۸۶]

  قَد شابَهَ بِالوری حِمار عِجلا جَسداً لَهُ خُوار  

یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا

  بآدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش  
  بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش  

حکایت

دزدی گدائی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی گفت

  دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند بدانگیّ و نیم  

حکایت

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده[۸۷] و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر بقوّت بازو دامن کامی فرا چنگ[۸۸] آرم

  فضل و هنر ضایع است تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند  

پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان[۸۹] گفته‌اند دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنیست

  کس نتواند گرفت دامن دولت بزور کوشش بی فایده است وسمه بر ابروی کور  
  اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد خرد[۹۰] بکار نیاید چو بخت بد باشد  

پسر گفت ای پدر فوائد سفر بسیارست از نزهت خاطر و جرّ منافع[۹۱] و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بُلدان و مجاورت خلّان[۹۲] و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب[۹۳] و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گفته‌اند

  تا بدکان و خانه در گروی هرگز ای خام آدمی نشوی  
  برو اندر جهان تفرج کن پیش از آن روز کز جهان بروی  

پدر گفت ای پسر منافع سفر چنین[۹۴] که گفتی بی شمارست ولیکن مسلم پنج طایفه راست نخستین[۹۵] بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز بشهری و هر شب بمقامی و هر دم بتفرج‌گاهی از نعیم دنیا متمتع

  منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه[۹۶] ساخت  
  و آنرا که بر مراد جهان نیست دست رس در زاد و بوم خویش غریبست و ناشناخت  

دوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند

  وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست[۹۷] که هر کجا برود[۹۸] قدر و قیمتش دانند  
  بزرگ زاده نادان بشهر وا ماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند  

سیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند

  شاهد آنجا که رود حرمت و عزّت بیند ور برانند بقهرش پدر و مادر و خویش  
  پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش  
  گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش  
  چون در پسر موافقی و دلبری بود اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود  
  او گوهرست گو صدفش در جهان مباش دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود  

چهارم خوش آوازی که بحنجره داودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی بمنادمت او رغبت نمایند و بانواع خدمت کنند

  سَمعی اِلی حُسنِ الاَغانی من ذا الذی جَسّ المثانی  
  چه خوش باشد آهنگ نرم حزین بگوش حریفان مست صبوح  
  به از روی زیباست آواز خوش که آن حظّ نفسست و این قوت روح  

یا کمینه[۹۹] پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنانکه خردمندان گفته‌اند

  گر بغریبی رود از شهر خویش سختی و محنت نبرد پینه دوز  
  ور بخرابی فتد از مملکت گرسنه خفتد[۱۰۰] ملک نیم روز  

چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند[۱۰۱] در[۱۰۲] سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش و آنکه ازین جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود[۱۰۳]

  هر آنکه گردش گیتی بکین او برخاست بغیر مصلحتش رهبری کند ایام  
  کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی بردش تا بسوی دانه[۱۰۴] دام[۱۰۵]  

پسر گفت ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم[۱۰۶] که گفته‌اند رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول[۱۰۷] تعلق شرطست و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب

  رزق اگر چند بی گمان برسد شرط عقلست جستن از درها  
  ور چه کس بی اجل نخواهد مرد تو مرو در دهان اژدرها  

درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی نوائی نمی‌آرم

  چون مرد در فتاد[۱۰۸] ز جای و مقام خویش دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست  
  شب هر توانگری بسرائی همی روند درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست  

این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود[۱۰۹] همی گفت

  هنرور چو بختش نباشد بکام بجائی رود کش ندانند نام  

همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش[۱۱۰] بفرسنگ می‌رفت

  سهمگن آبی که مرغابی درو ایمن نبودی کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی  

گروهی مردمان را دید هر یک بقراضه‌ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته جوانرا دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند ملاح بی مروت بخنده برگردید و گفت[۱۱۱]

  زر نداری نتوان رفت بزور از دَر یار[۱۱۲] زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار  

جوان را دل از طعنه ملاح بهم برآمد خواست که ازو انتقام کشد کشتی رفته بود آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم[۱۱۳] قناعت کنی دریغ نیست ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید

  بدوزد شره دیده هوشمند در آرد طمع مرغ و ماهی ببند  

چندانکه ریش و گریبان[۱۱۴] بدست جوان افتاد بخود در کشید و بی محابا کوفتن گرفت[۱۱۵] یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند همچنین درشتی[۱۱۶] دید و پشت بداد جز این چاره نداشتند[۱۱۷] که با او بمصالحت گرایند[۱۱۸] و باجرت[۱۱۹] مسامحت نمایند کلّ مُداراة صدقة[۱۲۰]

  چو پرخاش بینی تحملّ بیار که سهلی ببندد در کار زار  
  بشیرین زبانیّ و لطف و خوشی توانی که پیلی بموئی کشی[۱۲۱]  

بعذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتی درآوردند و روان شدند تا برسیدند بستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل[۱۲۲] هست یکی از شما که دلاور[۱۲۳] ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفته‌اند هر کرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند

  چه خوش گفت بگتاش با خیل تاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش[۱۲۴]  
  مشو ایمن که تنگ دل گردی چون ز دستت دلی بتنگ آید  
  سنگ بر باره حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید  

چندانکه مِقود کشتی بساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم[۱۲۵] خوابش گریبان گرفت و بآب[۱۲۶] انداخت بعد[۱۲۷] شبانروزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده[۱۲۸] برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید قومی برو گرد آمده[۱۲۹] و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند دست تعدی دراز کرد میسر نشد بضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد

  پشه چو پُر شد بزند پیل را با همه تندی[۱۳۰] و صلابت که اوست  
  مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیانرا بدرانند[۱۳۱] پوست  

بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت شبانگه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده گفت اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب دهم[۱۳۲] و دیگر جوانان هم یاری کنند این بگفت و کاروانرا بلاف او دل قوی[۱۳۳] گشت و بصحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت پیر مردی جهاندیده در آن میان[۱۳۴] بود گفت ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه[۱۳۵] از دزدان چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان[۱۳۶] در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد[۱۳۷] تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت[۱۳۸] او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع[۱۳۹] یافت ببرد و بخورد و سفر کرد بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درمهای ترا دزد برد[۱۴۰] گفت لاوالله بدرقه برد

  هرگز ایمن ز مار ننشستم که بدانستم آنچه خصلت اوست  
  زخم دندان دشمنی بترست که نماید بچشم مردم دوست  

چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده است تا بوقت فرصت یاران را خبر کند[۱۴۱] مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت سر برآورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد[۱۴۲] تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت

  من ذا یُحدّ ثُنی وَ زُمّ العیسُ ما للغریب سویَ الغریبِ اَنیسُ  
  درشتی کند با غریبان کسی که نا بوده باشد بغربت بسی  

مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد[۱۴۳] صورت ظاهرش پاکیزه[۱۴۴] و صورت[۱۴۵] حالش پریشان پرسید از کجائی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته اعادت کرد ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا بشهر خویش آمد[۱۴۶] پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته[۱۴۷] بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان[۱۴۸] بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته

  چه خوش گفت آن تهی دست سلحشور جَوی زر بهتر از پنجاه من زور  

پسر گفت ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری نه بینی باندک مایه رنجی که بردم چه[۱۴۹] تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم

  گر چه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید[۱۵۰] کرد  
  غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ هرگز نکند دُرّ گرانمایه بچنگ  

آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند

  چه خورد شیر شرزه در بُن غار باز[۱۵۱] افتاده را چه قوت بود  
  تا[۱۵۲] تو در خانه صید خواهی کرد دست و پایت چو عنکبوت بود  

بدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع[۱۵۳] نگردی

  صیاد نه هر بار شگالی[۱۵۴] ببرد افتد که یکی روز پلنگش بخورد  

چنانکه یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری بحکم تفرج با تنی چند[۱۵۵] خاصان بمصلّای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هرکه تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشند اتفاقاً چهار صد حکم‌انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که ببازیچه تیر از هر طرفی می انداخت[۱۵۶] باد صبا تیر او را بحلقه[۱۵۷] انگشتری در بگذرانید[۱۵۸] و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند[۱۵۹] پسر تیر و کمانرا بسوخت گفتند چرا کردی گفت تا رونق نخستین بر جای ماند

  گه بود کز حکیم روشن رای بر نیاید درست تدبیری  
  گاه باشد که کودکی نادان بغلط بر حدف زند تیری  

حکایت

درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بر وی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا[۱۶۰] را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده

  هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود  
  آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود  

یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع بکرم اخلاق مردان چنینست که بنمک[۱۶۱] با ما موافقت کنند شیخ رضا داد بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است دیگر روز ملک بعذر قدومش[۱۶۲] رفت عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت چو غایب شد یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم گفت نشنیده‌ای که گفته‌اند

  هر کرا بر سِماط بنشستی واجب آمد بخدمتش برخاست  
  گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف و چنگ و نی  
  دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین بسر آرد دماغ  
  ور نبود بالش آکنده پر خواب توان کرد خزف[۱۶۳] زیر سر  
  ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش  
  وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ  

  1. دل.
  2. تو مطلع گردد.
  3. نبرد.
  4. متعین.
  5. قضا را.
  6. بخانه در کردند و.
  7. نداشت.
  8. سلامت بماند.
  9. در بعضی از نسخ:
      تنور شکم دمبدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن  
  10. مردم.
  11. پر.
  12. هر روزی.
  13. س: ناخوش.
  14. جز.
  15. و گویند.
  16. ندیدستی بخواب.
  17. اگر نوشدارو خواهم ازو.
  18. خوش روی.
  19. و با یکی از بزرگان که حسن ظنی بلیغ در حق وی داشت.
  20. تعریض.
  21. س: ناپسند.
  22. باسکندریه در.
  23. کنم.
  24. نمونه، نموده.
  25. س: بدان.
  26. بجان آمده.
  27. از خود.
  28. همت تر دیده‌ای.
  29. صحرائی بیرون رفتم.
  30. بساط، بر او.
  31. روزی.
  32. قصاص.
  33. در بعضی از نسخ این بیت نیست و در بعضی دیگر نثر است باین قسم: اگر گربه مسکین پر...
  34. بعضی نسخ این جمله را ندارد.
  35. سفله.
  36. حکیمی.
  37. س: این مثل آخر نه حکیمی زده است.
  38. و از زاد چیزی.
  39. که ناگاه.
  40. شوق، خرمی.
  41. ننالیده‌ام.
  42. ایّام.
  43. پا: بلک.
  44. قدرت.
  45. افتاد.
  46. گفت آنجا.
  47. قدر پادشاهان نباشد.
  48. دهقان رکیک، بخانه رکیک.
  49. کنند.
  50. س: بدین قدر بلند ملک، سلطان بدین قدر.
  51. افکند.
  52. پیش است.
  53. گفته آید.
  54. دراز.
  55. به تتر.
  56. می شویم.
  57. در بعضی نسخ این بیت نیست.
  58. مستخلص.
  59. بنده و.
  60. برد.
  61. فلانکس.
  62. بَرَم.
  63. سفر.
  64. مالیخولیا.
  65. صحرای.
  66. آن شنیدستی که وقتی تاجری در بیابانی.
  67. دار.
  68. ببخل اندر.
  69. بکرم.
  70. خبث.
  71. ص: باستخوانی.
  72. ص: او.
  73. پی.
  74. دل.
  75. از.
  76. داشت بعد از هلاک او.
  77. ص: بر پا ای.
  78. سوار.
  79. بسرای و.
  80. شد غلامی بجوی کاب آرد، آب جوی.
  81. ص: و ماهی.
  82. بی روزی ماهی.
  83. بگذشت.
  84. مرد.
  85. سهمگن سمین.
  86. خطی زشتست که بآب زر نبشتست.
  87. آمده بود.
  88. کامی بچنک.
  89. خردمندان.
  90. س: مویت هنر دو صد باشد هنر.
  91. جذب فواید.
  92. س: محاورت اخوان.
  93. ص: مسکنت، مکنت.
  94. س: برین نمط.
  95. اول.
  96. س: بارگاه.
  97. طلاست.
  98. که رود.
  99. پنجم.
  100. خسبد.
  101. ای پسر.
  102. کردم در.
  103. نبرد، نبرد و نشنود.
  104. دانه و.
  105. در نسخه پاریس پس ازین قطعه:
      آنرا که نه حرفتست و نه فضل نه سیم که اصل زندگانیست  
      در گرد جهان دویدن او از غایت خام قلتبانیست  
  106. کنم.
  107. حصول آن.
  108. برفتاد مرد.
  109. با خویشتن.
  110. پا: خروشش، آواز.
  111. در متن کلمه (و گفت) را تراشیده‌اند و بجای آن نوشته‌اند و کشتی براند و گفت.
  112. دریا.
  113. پوشیده‌ام.
  114. گریبانش، گریبان ملاح.
  115. فرو کوفت.
  116. کند درشتی.
  117. ندانستند، ندیدند.
  118. در آیند.
  119. باجرت کشتی.
  120. این جمله در نسخ دیگر نیست.
  121. در بعضی از نسخ:
      لطافت کن آنجا که بینی ستیز نبرّد قز نرم را تیغ تیز  
  122. خللی.
  123. زور آور.
  124. این بیت در بعضی نسخ نیست.
  125. سوم روز.
  126. در آب.
  127. بعد از.
  128. مانده بود.
  129. ص: آمدنده.
  130. سختی، مردی.
  131. بدر آرند.
  132. گویم.
  133. ص: قوتی.
  134. کاروان.
  135. اندیشناکترم که.
  136. دزدان.
  137. بر خود خواند.
  138. ص: در صحرا (ظاهراً: در حجر او) در خدمت.
  139. وقوف.
  140. س: مگر درمها دزد ببرد.
  141. ص: کنند.
  142. ندانست.
  143. همی نگرید.
  144. پاکیزه دید.
  145. سیرت.
  146. باز آمد.
  147. رفته.
  148. روستائیان.
  149. ص: که چه.
  150. نباید.
  151. مار.
  152. گر.
  153. در متن این کلمه را تراشیده و بجای آن لغو نوشته‌اند، یکی از نسخ: دام.
  154. شکاری، شغالی.
  155. چند از.
  156. ص: مینداخت.
  157. از حلقه.
  158. بدر برد.
  159. آورده‌اند که.
  160. اعیان.
  161. که بنان و نمک.
  162. قدمش.
  163. در نسخه متن ظاهراً خزف بوده تراشیده‌اند و حجر کرده‌اند چنانکه در یکی از نسخ عکسی (حرف) نوشته شده و در نسخه پاریس: سفط، (سبد).