پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

از ویکی‌نبشته
  کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست خسته و رنجور، اما تندرست  
  عنکبوتی دید بر در، گرم کار گوشه گیر از سرد و گرم روزگار  
  دوک همت را بکار انداخته جز ره سعی و عمل نشناخته  
  پشت در افتاده، اما پیش بین از برای صید، دائم در کمین  
  رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر  
  پرده میویخت پیدا و نهان ریسمان میتافت از آب دهان  
  درسها میداد بی نطق و کلام فکرها می‌پخت با نخهای خام  
  کاردانان، کار زینسان میکنند تا که گوئی هست، چوگان میزنند  
  گه تبه کردی، گهی آراستی گه درافتادی، گهی برخاستی  
  کار آماده ولی افزار نه دائره صد جا ولی پرگار نه  
  زاویه بی حد، مثلث بی شمار این مهندس را که بود آموزگار  
  کار کرده، صاحب کاری شده اندر آن معموره معماری شده  
  اینچنین سوداگری را سودهاست وندرین یک تار، تار و پودهاست  
  پای کوبان در نشیب و در فراز ساعتی جولا، زمانی بندباز  
  پست و بی مقدار، اما سربلند ساده و یکدل، ولی مشکل پسند  
  اوستاد اندر حساب رسم و خط طرح و نقشی خالی از سهو و غلط  
  گفت کاهل کاین چه کار سرسریست آسمان، زین کار کردنها بریست  
  کوها کارست در این کارگاه کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه  
  میتنی تاری که جاروبش کنند میکشی طرحی که معیوبش کنند  
  هیچگه عاقل نسازد خانه‌ای که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای  
  پایه میسازی ولی سست و خراب نقش نیکو میزنی، اما بر آب  
  رونقی میجوی گر ارزنده‌ای دیبه‌ای میباف گر بافنده‌ای  
  کس ز خلقان تو پیراهن نکرد وین نخ پوسیده در سوزن نکرد  
  کس نخواهد دیدنت در پشت در کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر  
  بی سر و سامانی از دود و دمی غرق در طوفانی از آه و نمی  
  کس نخواهد دادنت پشم و کلاف کس نخواهد گفت کشمیری بباف  
  بس زبر دستست چرخ کینه‌توز پنبه‌ی خود را در این آتش مسوز  
  چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد  
  خسته کردی زین تنیدن پا و دست رو بخواب امروز، فردا نیز هست  
  تا نخوردی پشت پائی از جهان خویش را زین گوشه گیری وارهان  
  گفت آگه نیستی ز اسرار من چند خندی بر در و دیوار من  
  علم ره بنمودن از حق، پا ز ما قدرت و یاری ازو، یارا ز ما  
  تو بفکر خفتنی در این رباط فارغی زین کارگاه و زین بساط  
  در تکاپوئیم ما در راه دوست کارفرما او و کارآگاه اوست  
  گر چه اندر کنج عزلت ساکنم شور و غوغائیست اندر باطنم  
  دست من بر دستگاه محکمیست هر نخ اندر چشم من ابریشمی است  
  کار ما گر سهل و گر دشوار بود کارگر میخواست، زیرا کار بود  
  صنعت ما پرده‌های ما بس است تار ما هم دیبه و هم اطلس است  
  ما نمی‌بافیم از بهر فروش ما نمیگوئیم کاین دیبا بپوش  
  عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد پرده‌ی پندار تو پوسیده شد  
  گر درد این پرده، چرخ پرده در رخت بر بندم، روم جای دگر  
  گر سحر ویران کنند این سقف و بام خانه‌ی دیگر بسازم وقت شام  
  گر ز یک کنجم براند روزگار گوشه دیگر نمایم اختیار  
  ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم در حوادث، بردباری کرده‌ایم  
  گاه جاروبست و گه گرد و نسیم کهنه نتوان کرد این عهد قدیم  
  ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت آگهیم از عمق این گرداب سخت  
  آنکه داد این دوک، ما را رایگان پنبه خواهد داد بهر ریسمان  
  هست بازاری دگر، ای خواجه تاش کاندر آنجا می‌شناسند این قماش  
  صد خریدار و هزاران گنج زر نیست چون یک دیده‌ی صاحب نظر  
  تو ندیدی پرده‌ی دیوار را چون ببینی پرده‌ی اسرار را  
  خرده می‌گیری همی بر عنکبوت خود نداری هیچ جز باد بروت  
  ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم حرفت ما این بود تا زنده‌ایم  
  سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم بافتیم و بافتیم و بافتیم  
  پیشه‌ام اینست، گر کم یا زیاد من شدم شاگرد و ایام اوستاد  
  کار ما اینگونه شد، کار تو چیست بار ما خالی است، در بار تو چیست  
  مینهم دامی، شکاری میزنم جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم  
  خانه‌ی من از غباری چون هباست آن سرائی که تو میسازی کجاست  
  خانه‌ی من ریخت از باد هوا خرمن تو سوخت از برق هوی  
  من بری گشتم ز آرام و فراغ تو فکندی باد نخوت در دماغ  
  ما زدیم این خیمه‌ی سعی و عمل تا بدانی قدر وقت بی بدل  
  گر که محکم بود و گر سست این بنا از برای ماست، نز بهر شما  
  گر بکار خویش می‌پرداختی خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی  
  میگرفتی گر بهمت رشته‌ای داشتی در دست خود سر رشته‌ای  
  عارفان، از جهل رخ برتافتند تار و پودی چند در هم بافتند  
  دوختند این ریسمانها را بهم از دراز و کوته و بسیار و کم  
  رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ برق شد فرصت، نیمداند درنگ  
  گر بنائی هست باید برفراشت ای بسا امروز کان فردا نداشت  
  نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم گر که فردائی نباشد، چون کنیم  
  عنکبوت، ای دوست، جولای خداست چرخه‌اش میگردد، اما بی صداست