پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت

از ویکی‌نبشته
  سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت که بی من، کس از چه ننوشیده آبی  
  ز سعی من، این مرز گردید گلشن ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی  
  نیاسودم از کوشش و کار کردن نصیب من آمد ایاب و ذهابی  
  برآشفت بر وی طناب و چنین گفت به خیره نبستند بر تو طنابی  
  نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست اگر چهر گل را بود رنگ و تابی  
  شنیدند ناگه درین بحث پنهان ز دهقان پیر، آشکارا عتابی  
  که آسان شمردید این رمز مشکل نکردید نیکو سال و جوابی  
  دبیران خلقت، درین کهنه دفتر نوشتند هر مبحثی را کتابی  
  اگر دست و بازو نکوشد، شما را چه رای خطا و چه فکر صوابی  
  ز باران تنها، چمن گل نیارد بباید نسیم خوش و آفتابی  
  بهر جا چراغی است، روغنش باید بود کار هر کارگر را حسابی  
  اگر خون نگردد، نماند وریدی اگر گل نروید، نباشد گلابی  
  یکی کشت تاک و یکی چید انگور یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی  
  بکوه ار نمیتافت خورشید تابان بمعدن نمیبود لعل خوشابی  
  نشستند بسیار شب، خار و بلبل که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی  
  برای خوشیهای فصل بهاران خزان و زمستان کنند انقلابی  
  ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد که تا گردد آماده، روزی کبابی  
  بسی کارگر باید و کار، پروین در آبادی هر زمین خرابی