کلیات سعدی/مواعظ/علم دولت نوروز به صحرا برخاست
ظاهر
در وصف بهار
علم دولت نوروز بصحرا برخاست | زحمت لشکر سرما ز سَرِ ما برخاست | |||||
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری | که بغواصی ابر از دل دریا برخاست | |||||
تا رباید کله قاقم برف از سَرِ کوه | یزک تابش خورشید بیغما برخاست | |||||
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند | شکر آنرا که زمین از تب سرما برخاست[۱] | |||||
این چه بوئیست که از ساحت خلخ بدمید؟ | وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟ | |||||
چه هوائیست که خلدش بتحسر بنشست؟ | چه زمینیست که چرخش بتولّا برخاست[۲]؟ | |||||
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت | بسکه از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست ✽ | |||||
موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح | بلبلانرا ز چمن ناله و غوغا برخاست ✽ | |||||
بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد | سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست ✽ | |||||
از زمین نالهٔ عشاق بگردون بر شد | وز ثری نعرهٔ مستان بثریا برخاست | |||||
عارف امروز بذوقی برِ شاهد بنشست | که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست | |||||
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد | که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست | |||||
گوئیا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش[۳] | قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست | |||||
هرکجا طلعت خورشید رخی سایه فکند | بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست | |||||
هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود | عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست | |||||
با رخش لاله ندانم بچه رونق بشکفت | با قدش سرو ندانم بچه یارا برخاست | |||||
سر ببالین عدم بازنه ای نرگس مست | که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست | |||||
بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید | عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست[۴] | |||||
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف | گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست | |||||
ترک عشقش بُنه صبر چنان غارت کرد | که حجاب از حرم راز معما برخاست | |||||
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس | که قلم را بسر از دست تو سودا برخاست[۵] |