کلیات سعدی/مواعظ/بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

از ویکی‌نبشته

در وصف بهار

  بامدادی[۱] که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار  
  صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر[۲] گلزار که نه وقتست[۳] که در خانه بخفتی[۴] بیکار  
  بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار  
  آفرینش همه تنبیه خداوند[۵] دلست دل ندارد که ندارد بخداوند اقرار  
  این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار  
  کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند نه همه مستمعی فهم کنند[۶] این اسرار  
  خبرت هست که مرغان سحر[۷] می‌گویند آخر ای خفته سر از خواب جهالت[۸] بردار  
  هر که امروز نبیند اثر قدرت او غالب آنست که فرداش نبیند دیدار  
  تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار  
  کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟ یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟  
  وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب بدر آید که درختان همه کردند نثار  
  آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه[۹] عجب سرو در باغ برقص آمده و بید و چنار  
  باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار  
  مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید صد هزار اقچه بریزند درختان بهار  
  باد گیسوی درختان[۱۰] چمن شانه کند بوی نسرین و قرنفل بدمد[۱۱] در اقطار  
  ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک[۱۲] سحر راست چون عارض گلبوی[۱۳] عرق کردهٔ یار  
  باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید دَرِ دکان بچه رونق بگشاید عطار؟  
  خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز نقشهائی که درو خیره بماند ابصار  
  ارغوان ریخته بر دکهٔ خضراء چمن همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار  
  این هنوز اول آزار جهان افروزست باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار  
  شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز باش تا حامله گردند بالوان ثمار  
  عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار  
  بندهای رطب از نخل فرو آویزند نخلبندان قضا و قدر شیرین کار  
  تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه[۱۴] درخت زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار  
  سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار  
  شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف کوزهٔ چند نباتست معلق بر بار  
  هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار  
  حشو انجیر چو حلواگر استاد که او[۱۵] حبّ خشخاش کند در عسل شهد بکار  
  آب در پای ترنج و به و بادام روان همچو در زیر درختان بهشتی انهار  
  گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار  
  پاک و بی‌عیب خدایی که بتقدیر عزیز ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار  
  پادشاهی نه بدستور کند یا گنجور نقشبندی نه بشنگرف کند یا زنگار  
  چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار  
  نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن واندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار  
  تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او همه گویند و یکی گفته نیاید[۱۶] ز هزار  
  آن که باشد که نه بندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنّار  
  نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار  
  این همه پرده که بر کرده ما می‌پوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار  
  ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار  
  فعلهائی که ز ما دیدی و نپسندیدی بخداوندی خود پرده بپوش ای ستار  
  سعدیا راست روان گوی سعادت بردند راستی کن که بمنزل نرود کجرفتار  
  حبذا[۱۷] عمر گرانمایه که در لغو برفت یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار  
  درد پنهان بتو گویم که خداوند منی یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار  


  1. نسخ متآخر: بامدادان.
  2. در.
  3. کاین نه وقتی‌است.
  4. نشینی.
  5. آفرین باد برآنکس که خداوند.
  6. کند.
  7. چمن.
  8. بالش غفلت.
  9. چه.
  10. عروسان.
  11. برود.
  12. هنگام.
  13. گلگون.
  14. سایه ز انبوه.
  15. چو حلواگر صانع که همی.
  16. نیامد.
  17. در نسخهٔ چاپی: حیف ازین.