کلیات سعدی/غزلیات/گفتم آهن دلی کنم چندی

از ویکی‌نبشته

۵۳۸ – ط

  گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی  
  وآنکه را دیده در[۱] دهان تو رفت[۲] هرگزش[۳] گوش نشنود پندی  
  خاصه ما را که در ازل[۴] بوده‌ست با تو آمیزشی و پیوندی  
  بدلت کز دلت بدر نکنم سخت‌تر زین مخواه سوگندی  
  یکدم آخر حجاب یکسو نه تا برآساید آرزومندی  
  همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی  
  ریش فرهاد بهترک میبود گر نه شیرین نمک پراکندی  
  کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی  
  چکند بندهٔ که از دل و جان نکند خدمت خداوندی  
  سعدیا دور نیکنامی رفت نوبت عاشقیست یکچندی  


  1. وانکه را دیده بر، و آنکه از دیده بر.
  2. در جمال تو رفت.
  3. دیگرش.
  4. از ازل.