کلیات سعدی/غزلیات/مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

از ویکی‌نبشته

۸۳– ب، خ

  مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست که راحت دل رنجور بیقرار منست  
  بخواب در نرود چشم بخت من همه عمر گرش بخواب ببینم که در کنار منست  
  اگر معاینه بینم که قصد جان دارد بجان مضایقه با دوستان نه کار منست  
  حقیقت آنکه نه در خورد اوست جان عزیز ولیک در خور امکان و اقتدار منست  
  نه اختیار منست این معاملت لیکن رضای دوست مقدم بر اختیار منست  
  اگر هزار غمست از جفای او بر دل هنوز بندهٔ اویم که غمگسار منست  
  درون خلوت ما غیر در نمیگنجد برو که هر که نه یار منست بار منست  
  بلاله‌زار و گلستان نمیرود دل من که یاد دوست گلستان و لاله‌زار منست  
  ستمگرا دلِ سعدی بسوخت در طلبت دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست  
  و گر مراد تو اینست بی‌مرادی من[۱] تفاوتی نکند چون مراد یار منست  


  1. تو ای دوست نامرادی ماست.