کلیات سعدی/غزلیات/من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
ظاهر
۵۰۹ – ط
من ندانستم از اول که تو بیمهر و وفائی | عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی | |||||
دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم | باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرائی | |||||
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه | ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجائی | |||||
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان | که دل اهل نظر برد، که سریست خدائی | |||||
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند | تو بزرگی و در آئینهٔ کوچک ننمائی | |||||
حلقه بر در نتوانم زدن از دست[۱] رقیبان | این توانم که بیایم بمحلت بگدائی | |||||
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت | همه سهلست[۲] تحمل نکنم بار جدائی | |||||
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا | در همه شهر دلی نیست که دیگر بربائی[۳] | |||||
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم | چه بگویم که غم از دل[۴] برود چون تو بیائی | |||||
شمع را باید ازین خانه بدر بردن و کشتن | تا بهمسایه نگوید[۵] که تو در خانهٔ مائی[۶] | |||||
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد | که بدانست که دربند تو خوشتر که رهائی | |||||
خلق گویند برو دل بهوای دگری ده[۷] | نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی |