کلیات سعدی/غزلیات/مرا خود با تو چیزی در میان هست
ظاهر
۱۰۸– ب
مرا خود با تو چیزی[۱] در میان هست | وگرنه روی زیبا در جهان هست | |||||
وجودی دارم از مهرت گدازان | وجودم رفت و مهرت همچنان هست | |||||
مبر ظن کز سرم سودای عشقت | رود، تا بر زمینم استخوان هست | |||||
اگر پیشم نشینی دل نشانی | وگر غایب شوی در دل نشان هست | |||||
بگفتن راست ناید شرح حسنت[۲] | ولیکن گفت خواهم تا زبان هست | |||||
ندانم قامتست آن یا قیامت | که میگوید چنین سرو[۳] روان هست؟ | |||||
توان گفتن بمه مانی ولی ماه | نپندارم چنین شیرین دهان هست | |||||
بجز پیشت نخواهم سر نهادن | اگر بالین نباشد آستان هست | |||||
برو سعدی که کوی وصل جانان | نه بازاریست کانجا قدر جان هست |