کلیات سعدی/غزلیات/ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
ظاهر
۳۰۹– ط، خ
ما درین شهر غریبیم و درین ملک فقیر | بکمند تو گرفتار و بدام تو اسیر | |||||
دَرِ آفاق گشادست ولیکن بستست | از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر[۱] | |||||
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر[۲] | از من ایخسرو خوبان[۳] تو نظر بازمگیر | |||||
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد | ما ترا در همه عالم نشناسیم نظیر | |||||
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی | باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر | |||||
این حدیث از سر دردیست[۴] که من میگویم | تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر | |||||
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست | رنگ رخسار خبر میدهد از سرّ ضمیر | |||||
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید | چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر؟ | |||||
من ازین هر دو کمانخانهٔ ابروی تو چشم | برنگیرم و گرم چشم بدوزند بتیر | |||||
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند | برو ایخواجه که عاشق نبود پند پذیر | |||||
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست | گر نبینی چه بود فائدهٔ چشم بصیر؟ |
- ↑ شکل غلط قبلی: ... دل ما زبخیر
- ↑ هرگز.
- ↑ شیرین.
- ↑ درداست.