کلیات سعدی/غزلیات/جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
ظاهر
۳۴۷– خ
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال | شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال | |||||
بدار یکنفس ای قائد این[۱] زمام جمال[۲] | که دیده سیر نمیگردد از نظر بجمال | |||||
دگر بگوش فراموش عهد سنگین دل | پیام ما که رساند مگر نسیم شمال؟[۳] | |||||
بتیغ هندی دشمن قتال مینکند | چنانکه دوست بشمشیر غمزهٔ قتال | |||||
جماعتی که نظر را حرام میگویند[۴] | نظر حرام بکردند و خون خلق حلال | |||||
غزال اگر بکمند اوفتد عجب نبود | عجب فتادن مردست در کمند غزال | |||||
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی | براه بادیه دانند قدر آب زلال | |||||
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست | که ترک دوست بگویم، تصوریست محال | |||||
بخاکپای تو داند[۵] که تا سرم نرود | ز سر بدر نرود همچنان امید وصال | |||||
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری | بآب دیدهٔ خونین نبشته صورت حال | |||||
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست | که ذکر دوست نیارد بهیچگونه ملال | |||||
بناله کار میسر نمیشود سعدی | ولیک نالهٔ بیچارگان خوشست بنال |